در بيان آنک هيچ چشم بدي آدمي را چنان مهلک نيست کي چشم پسند خويشتن مگر کي چشم او مبدل شده باشد به نور حق که بي يسمع و بي يبصر و خويشتن او بي خويشتن شده

پر طاوست مبين و پاي بين
تا که سؤ العين نگشايد کمين
که بلغزد کوه از چشم بدان
يزلقونک از نبي بر خوان بدان
احمد چون کوه لغزيد از نظر
در ميان راه بي گل بي مطر
در عجب درماند کين لغزش ز چيست
من نپندارم که اين حالت تهيست
تا بيامد آيت و آگاه کرد
کان ز چشم بد رسيدت وز نبرد
گر بدي غير تو در دم لا شدي
صيد چشم و سخره افنا شدي
ليک آمد عصمتي دامن کشان
وين که لغزيدي بد از بهر نشان
عبرتي گير اندر آن که کن نگاه
برگ خود عرضه مکن اي کم ز کاه