باقي قصه موسي عليه السلام

که آمدش پيغام از وحي مهم
که کژي بگذار اکنون فاستقم
اين درخت تن عصاي موسيست
که امرش آمد که بيندازش ز دست
تا ببيني خير او و شر او
بعد از آن بر گير او را ز امر هو
پيش از افکندن نبود او غير چوب
چون به امرش بر گرفتي گشت خوب
اول او بد برگ افشان بره را
گشت معجز آن گروه غره را
گشت حاکم بر سر فرعونيان
آبشان خون کرد و کف بر سر زنان
از مزارعشان برآمد قحط و مرگ
از ملخهايي که مي خوردند برگ
تا بر آمد بي خود از موسي دعا
چون نظر افتادش اندر منتها
کين همه اعجاز و کوشيدن چراست
چون نخواهند اين جماعت گشت راست
امر آمد که اتباع نوح کن
ترک پايان بيني مشروح کن
زان تغافل کن چو داعي رهي
امر بلغ هست نبود آن تهي
کمترين حکمت کزين الحاح تو
جلوه گردد آن لجاج و آن عتو
تا که ره بنمودن و اضلال حق
فاش گردد بر همه اهل و فرق
چونک مقصود از وجود اظهار بود
بايدش از پند و اغوا آزمود
ديو الحاح غوايت مي کند
شيخ الحاح هدايت مي کند
چون پياپي گشت آن امر شجون
نيل مي آمد سراسر جمله خون
تا بنفس خويش فرعون آمدش
لابه مي کردش دو تا گشته قدش
کانچ ما کرديم اي سلطان مکن
نيست ما را روي ايراد سخن
پاره پاره گردمت فرمان پذير
من بعزت خوگرم سختم مگير
هين بجنبان لب به رحمت اي امين
تا ببندد اين دهانه آتشين
گفت يا رب مي فريبد او مرا
مي فريبد او فريبنده ترا
بشنوم يا من دهم هم خدعه اش
تا بداند اصل را آن فرع کش
که اصل هر مکري و حيلت پيش ماست
هر چه بر خاکست اصلش از سماست
گفت حق آن سگ نيرزد هم به آن
پيش سگ انداز از دور استخوان
هين بجنبان آن عصا تا خاکها
وا دهد هرچه ملخ کردش فنا
وان ملخها در زمان گردد سياه
تا ببيند خلق تبديل اله
که سببها نيست حاجت مر مرا
آن سبب بهر حجابست و غطا
تا طبيعي خويش بر دارو زند
تا منجم رو با ستاره کند
تا منافق از حريصي بامداد
سوي بازار آيد از بيم کساد
بندگي ناکرده و ناشسته روي
لقمه دوزخ بگشته لقمه جوي
آکل و ماکول آمد جان عام
هم چو آن بره چرنده از حطام
مي چرد آن بره و قصاب شاد
کو براي ما چرد برگ مراد
کار دوزخ مي کني در خوردني
بهر او خود را تو فربه مي کني
کار خود کن روزي حکمت بچر
تا شود فربه دل با کر و فر
خوردن تن مانع اين خوردنست
جان چو بازرگان و تن چون ره زنست
شمع تاجر آنگهست افروخته
که بود ره زن چو هيزم سوخته
که تو آن هوشي و باقي هوش پوش
خويشتن را گم مکن ياوه مکوش
دانک هر شهوت چو خمرست و چو بنگ
پرده هوشست وعاقل زوست دنگ
خمر تنها نيست سرمستي هوش
هر چه شهوانيست بندد چشم و گوش
آن بليس از خمر خوردن دور بود
مست بود او از تکبر وز جحود
مست آن باشد که آن بيند که نيست
زر نمايد آنچ مس و آهنيست
اين سخن پايان ندارد موسيا
لب بجنبان تا برون روژد گيا
هم چنان کرد و هم اندر دم زمين
سبز گشت از سنبل و حب ثمين
اندر افتادند در لوت آن نفر
قحط ديده مرده از جوع البقر
چند روزي سير خوردند از عطا
آن دمي و آدمي و چارپا
چون شکم پر گشت و بر نعمت زدند
وآن ضرورت رفت پس طاغي شدند
نفس فرعونيست هان سيرش مکن
تا نيارد ياد از آن کفر کهن
بي تف آتش نگردد نفس خوب
تا نشد آهن چو اخگر هين مکوب
بي مجاعت نيست تن جنبش کنان
آهن سرديست مي کوبي بدان
گر بگريد ور بنالد زار زار
او نخواهد شد مسلمان هوش دار
او چو فرعونست در قحط آنچنان
پيش موسي سر نهد لابه کنان
چونک مستغني شد او طاغي شود
خر چو بار انداخت اسکيزه زند
پس فراموشش شود چون رفت پيش
کار او زان آه و زاريهاي خويش
سالها مردي که در شهري بود
يک زمان که چشم در خوابي رود
شهر ديگر بيند او پر نيک و بد
هيچ در يادش نيايد شهر خود
که من آنجا بوده ام اين شهر نو
نيست آن من درينجاام گرو
بل چنان داند که خود پيوسته او
هم درين شهرش به دست ابداع و خو
چه عجب گر روح موطنهاي خويش
که بدستش مسکن و ميلاد پيش
مي نيارد ياد کين دنيا چو خواب
مي فرو پوشد چو اختر را سحاب
خاصه چندين شهرها را کوفته
گردها از درک او ناروفته
اجتهاد گرم ناکرده که تا
دل شود صاف و ببيند ماجرا
سر برون آرد دلش از بخش راز
اول و آخر ببيند چشم باز