حکايت آن زن پليدکار کي شوهر را گفت کي آن خيالات از سر امرودبن مي نمايد ترا کي چنينها نمايد چشم آدمي را سر آن امرودبن از سر امرودبن فرود آي تا آن خيالها برود و اگر کسي گويد کي آنچ آن مرد مي ديد خيال نبود و جواب اين مثاليست نه مثل در مثال همين قدر بس بود کي اگر بر سر امرودبن نرفتي هرگز آنها نديدي خواه خيال خواه حقيقت

آن زني مي خواست تا با مول خود
بر زند در پيش شوي گول خود
پس به شوهر گفت زن کاي نيکبخت
من برآيم ميوه چيدن بر درخت
چون برآمد بر درخت آن زن گريست
چون ز بالا سوي شوهر بنگريست
گفت شوهر را کاي مابون رد
کيست آن لوطي که بر تو مي فتد
تو به زير او چو زن بغنوده اي
اي فلان تو خود مخنث بوده اي
گفت شوهر نه سرت گويي بگشت
ورنه اينجا نيست غير من به دشت
زن مکرر کرد که آن با برطله
کيست بر پشتت فرو خفته هله
گفت اي زن هين فرود آ از درخت
که سرت گشت و خرف گشتي تو سخت
چون فرود آمد بر آمد شوهرش
زن کشيد آن مول را اندر برش
گفت شوهر کيست آن اي روسپي
که به بالاي تو آمد چون کپي
گفت زن نه نيست اينجا غير من
هين سرت برگشته شد هرزه متن
او مکرر کرد بر زن آن سخن
گفت زن اين هست از امرودبن
از سر امرودبن من هم چنان
کژ همي ديدم که تو اي قلتبان
هين فرود آ تا ببيني هيچ نيست
اين همه تخييل از امروبنيست
هزل تعليمست آن را جد شنو
تو مشو بر ظاهر هزلش گرو
هر جدي هزلست پيش هازلان
هزلها جدست پيش عاقلان
کاهلان امرودبن جويند ليک
تا بدان امرودبن راهيست نيک
نقل کن ز امرودبن که اکنون برو
گشته اي تو خيره چشم و خيره رو
اين مني و هستي اول بود
که برو ديده کژ و احول بود
چون فرود آيي ازين امرودبن
کژ نماند فکرت و چشم و سخن
يک درخت بخت بيني گشته اين
شاخ او بر آسمان هفتمين
چون فرود آيي ازو گردي جدا
مبدلش گرداند از رحمت خدا
زين تواضع که فرود آيي خدا
راست بيني بخشد آن چشم ترا
راست بيني گر بدي آسان و زب
مصطفي کي خواستي آن را ز رب
گفت بنما جزو جزو از فوق و پست
آنچنان که پيش تو آن جزو هست
بعد از آن بر رو بر آن امرودبن
که مبدل گشت و سبز از امر کن
چون درخت موسوي شد اين درخت
چون سوي موسي کشانيدي تو رخت
آتش او را سبز و خرم مي کند
شاخ او اني انا الله مي زند
زير ظلش جمله حاجاتت روا
اين چنين باشد الهي کيميا
آن مني و هستيت باشد حلال
که درو بيني صفات ذوالجلال
شد درخت کژ مقوم حق نما
اصله ثابت و فرعه في السما