قصه شکايت استر با شتر کي من بسيار در رو مي افتم در راه رفتن تو کم در روي مي آيي اين چراست و جواب گفتن شتر او را

اشتري را ديد روزي استري
چونک با او جمع شد در آخري
گفت من بسيار مي افتم برو
در گريوه و راه و در بازار و کو
خاصه از بالاي که تا زير کوه
در سر آيم هر زماني از شکوه
کم همي افتي تو در رو بهر چيست
يا مگر خود جان پاکت دولتيست
در سر آيم هر دم و زانو زنم
پوز و زانو زان خطا پر خون کنم
کژ شود پالان و رختم بر سرم
وز مکاري هر زمان زخمي خورم
هم چو کم عقلي که از عقل تباه
بشکند توبه بهر دم در گناه
مسخره ابليس گردد در زمن
از ضعيفي راي آن توبه شکن
در سر آيد هر زمان چون اسپ لنگ
که بود بارش گران و راه سنگ
مي خورد از غيب بر سر زخم او
از شکست توبه آن ادبارخو
باز توبه مي کند با راي سست
ديو يک تف کرد و توبه ش را سکست
ضعف اندر ضعف و کبرش آنچنان
که به خواري بنگرد در واصلان
اي شتر که تو مثال مؤمني
کم فتي در رو و کم بيني زني
تو چه داري که چنين بي آفتي
بي عثاري و کم اندر رو فتي
گفت گر چه هر سعادت از خداست
در ميان ما و تو بس فرقهاست
سر بلندم من دو چشم من بلند
بينش عالي امانست از گزند
از سر که من ببينم پاي کوه
هر گو و هموار را من توه توه
هم چنانک ديد آن صدر اجل
پيش کار خويش تا روز اجل
آنچ خواهد بود بعد بيست سال
داند اندر حال آن نيکو خصال
حال خود تنها نديد آن متقي
بلک حال مغربي و مشرقي
نور در چشم و دلش سازد سکن
بهر چه سازد پي حب الوطن
هم چو يوسف کو بديد اول به خواب
که سجودش کرد ماه و آفتاب
از پس ده سال بلک بيشتر
آنچ يوسف ديد بد بر کرد سر
نيست آن ينظر به نور الله گزاف
نور رباني بود گردون شکاف
نيست اندر چشم تو آن نور رو
هستي اندر حس حيواني گرو
تو ز ضعف چشم بيني پيش پا
تو ضعيف و هم ضعيفت پيشوا
پيشوا چشمست دست و پاي را
کو ببيند جاي را ناجاي را
ديگر آنک چشم من روشن ترست
ديگر آنک خلقت من اطهرست
زانک هستم من ز اولاد حلال
نه ز اولاد زنا و اهل ضلال
تو ز اولاد زنايي بي گمان
تير کژ پرد چو بد باشد کمان