بيان آنک يا ايها الذين آمنوا لا تقدموا بين يدي الله و رسوله چون نبي نيستي ز امت باش چونک سلطان نه اي رعيت باش پس رو خاموش باش از خود زحمتي و رايي متراش

پس برو خاموش باش از انقياد
زير ظل امر شيخ و اوستاد
ورنه گر چه مستعد و قابلي
مسخ گردي تو ز لاف کاملي
هم ز استعداد وا ماني اگر
سر کشي ز استاد راز و با خبر
صبر کن در موزه دوزي تو هنوز
ور بوي بي صبر گردي پاره دوز
کهنه دوزان گر بديشان صبر و حلم
جمله نودوزان شدندي هم به علم
بس بکوشي و بآخر از کلال
هم تو گويي خويش کالعقل عقال
هم چو آن مرد مفلسف روز مرگ
عقل را مي ديد بس بي بال و برگ
بي غرض مي کرد آن دم اعتراف
کز ذکاوت رانديم اسپ از گزاف
از غروري سر کشيديم از رجال
آشنا کرديم در بحر خيال
آشنا هيچست اندر بحر روح
نيست اينجا چاره جز کشتي نوح
اين چنين فرمود اين شاه رسل
که منم کشتي درين درياي کل
يا کسي کو در بصيرتهاي من
شد خليفه راستي بر جاي من
کشتي نوحيم در دريا که تا
رو نگرداني ز کشتي اي فتي
هم چو کنعان سوي هر کوهي مرو
از نبي لا عاصم اليوم شنو
مي نمايد پست اين کشتي ز بند
مي نمايد کوه فکرت بس بلند
پست منگر هان و هان اين پست را
بنگر آن فضل حق پيوست را
در علو کوه فکرت کم نگر
که يکي موجش کند زير و زبر
گر تو کنعاني نداري باورم
گر دو صد چندين نصيحت پرورم
گوش کنعان کي پذيرد اين کلام
که برو مهر خدايست و ختام
کي گذارد موعظه بر مهر حق
کي بگرداند حدث حکم سبق
ليک مي گويم حديث خوش پيي
بر اميد آنک تو کنعان نه اي
آخر اين اقرار خواهي کرد هين
هم ز اول روز آخر را ببين
مي تواني ديد آخر را مکن
چشم آخربينت را کور کهن
هر که آخربين بود مسعودوار
نبودش هر دم ز ره رفتن عثار
گر نخواهي هر دمي اين خفت خيز
کن ز خاک پايي مردي چشم تيز
کحل ديده ساز خاک پاش را
تا بيندازي سر اوباش را
که ازين شاگردي و زين افتقار
سوزني باشي شوي تو ذوالفقار
سرمه کن تو خاک هر بگزيده را
هم بسوزد هم بسازد ديده را
چشم اشتر زان بود بس نوربار
کو خورد از بهر نور چشم خار