قصه فرزندان عزير عليه السلام کي از پدر احوال پدر مي پرسيدند مي گفت آري ديدمش مي آيد بعضي شناختندش بيهوش شدند بعضي نشناختند مي گفتند خود مژده اي داد اين بيهوش شدن چيست

هم چو پوران عزيز اندر گذر
آمده پرسان ز احوال پدر
گشته ايشان پير و باباشان جوان
پس پدرشان پيش آمد ناگهان
پس بپرسيدند ازو کاي ره گذر
از عزير ما عجب داري خبر
که کسي مان گفت که امروز آن سند
بعد نوميدي ز بيرون مي رسد
گفت آري بعد من خواهد رسيد
آن يکي خوش شد چو اين مژده شنيد
بانگ مي زد کاي مبشر باش شاد
وان دگر بشناخت بيهوش اوفتاد
که چه جاي مژده است اي خيره سر
که در افتاديم در کان شکر
وهم را مژده ست و پيش عقل نقد
ز انک چشم وهم شد محجوب فقد
کافران را درد و مؤمن را بشير
ليک نقد حال در چشم بصير
زانک عاشق در دم نقدست مست
لاجرم از کفر و ايمان برترست
کفر و ايمان هر دو خود دربان اوست
کوست مغز و کفر و دين او را دو پوست
کفر قشر خشک رو بر تافته
باز ايمان قشر لذت يافته
قشرهاي خشک را جا آتش است
قشر پيوسته به مغز جان خوش است
مغز خود از مرتبه خوش برترست
برترست از خوش که لذت گسترست
اين سخن پايان ندارد باز گرد
تا برآرد موسيم از بحر گرد
درخور عقل عوام اين گفته شد
از سخن باقي آن بنهفته شد
زر عقلت ريزه است اي متهم
بر قراضه مهر سکه چون نهم
عقل تو قسمت شده بر صد مهم
بر هزاران آرزو و طم و رم
جمع بايد کرد اجزا را به عشق
تا شوي خوش چون سمرقند و دمشق
جو جوي چون جمع گردي ز اشتباه
پس توان زد بر تو سکه پادشاه
ور ز مثقالي شوي افزون تو خام
از تو سازد شه يکي زرينه جام
پس برو هم نام و هم القاب شاه
باشد و هم صورتش اي وصل خواه
تا که معشوقت بود هم نان هم آب
هم چراغ و شاهد و نقل شراب
جمع کن خود را جماعت رحمتست
تا توانم با تو گفتن آنچ هست
زانک گفتن از براي باوريست
جان شرک از باوري حق بريست
جان قسمت گشته بر حشو فلک
در ميان شصت سودا مشترک
پس خموشي به دهد او را ثبوت
پس جواب احمقان آمد سکوت
اين همي دانم ولي مستي تن
مي گشايد بي مراد من دهن
آنچنان که از عطسه و از خامياز
اين دهان گردد بناخواه تو باز