بيان آنک مجموع عالم صورت عقل کلست چون با عقل کل بکژروي جفا کردي صورت عالم ترا غم فزايد اغلب احوال چنانک دل با پدر بد کردي صورت پدر غم فزايد ترا و نتواني رويش را ديدن اگر چه پيش از آن نور ديده بوده باشد و راحت جان

کل عالم صورت عقل کلست
کوست باباي هر آنک اهل قل است
چون کسي با عقل کل کفران فزود
صورت کل پيش او هم سگ نمود
صلح کن با اين پدر عاقي بهل
تا که فرش زر نمايد آب و گل
پس قيامت نقد حال تو بود
پيش تو چرخ و زمين مبدل شود
من که صلحم دايما با اين پدر
اين جهان چون جنتستم در نظر
هر زمان نو صورتي و نو جمال
تا ز نو ديدن فرو ميرد ملال
من همي بينم جهان را پر نعيم
آبها از چشمه ها جوشان مقيم
بانگ آبش مي رسد در گوش من
مست مي گردد ضمير و هوش من
شاخه ها رقصان شده چون تايبان
برگها کف زن مثال مطربان
برق آيينه ست لامع از نمد
گر نمايد آينه تا چون بود
از هزاران مي نگويم من يکي
ز آنک آکندست هر گوش از شکي
پيش وهم اين گفت مژده دادنست
عقل گويد مژده چه نقد منست