تفسير اين آيت کي و ما خلقنا السموات والارض و ما بينهما الا بالحق نيافريدمشان بهر همين کي شما مي بينيد بلک بهر معني و حکمت باقيه کي شما نمي بينيد آن را

هيچ نقاشي نگارد زين نقش
بي اميد نفع بهر عين نقش
بلک بهر ميهمانان و کهان
که به فرجه وارهند از اندهان
شادي بچگان و ياد دوستان
دوستان رفته را از نقش آن
هيچ کوزه گر کند کوزه شتاب
بهر عين کوزه نه بر بوي آب
هيچ کاسه گر کند کاسه تمام
بهر عين کاسه نه بهر طعام
هيچ خطاطي نويسد خط به فن
بهر عين خط نه بهر خواندن
نقش ظاهر بهر نقش غايبست
وان براي غايب ديگر ببست
تا سوم چارم دهم بر مي شمر
اين فوايد را به مقدار نظر
هم چو بازيهاي شطرنج اي پسر
فايده هر لعب در تالي نگر
اين نهادند بهر آن لعب نهان
وان براي آن و آن بهر فلان
هم چنين ديده جهات اندر جهات
در پي هم تا رسي در برد و مات
اول از بهر دوم باشد چنان
که شدن بر پايه هاي نردبان
و آن دوم بهر سوم مي دان تمام
تا رسي تو پايه پايه تا به بام
شهوت خوردن ز بهر آن مني
آن مني از بهر نسل و روشني
کندبينش مي نبيند غير اين
عقل او بي سير چون نبت زمين
نبت را چه خوانده چه ناخوانده
هست پاي او به گل در مانده
گر سرش جنبد پير باد رو
تو به سر جنبانيش غره مشو
آن سرش گويد سمعنا اي صبا
پاي او گويد عصينا خلنا
چون ندارد سير مي راند چون عام
بر توکل مي نهد چون کور گام
بر توکل تا چه آيد در نبرد
چون توکل کردن اصحاب نرد
وآن نظرهايي که آن افسرده نيست
جز رونده و جز درنده پرده نيست
آنچ در ده سال خواهد آمدن
اين زمان بيند به چشم خويشتن
هم چنين هر کس به اندازه نظر
غيب و مستقبل ببيند خير وشر
چونک سد پيش و سد پس نماند
شد گذاره چشم و لوح غيب خواند
چون نظر پس کرد تا بدو وجود
ماجرا و آغاز هستي رو نمود
بحث املاک زمين با کبريا
در خليفه کردن باباي ما
چون نظر در پيش افکند او بديد
آنچ خواهد بود تا محشر پديد
پس ز پس مي بيند او تا اصل اصل
پيش مي بيند عيان تا روز فصل
هر کسي اندازه روشن دلي
غيب را بيند به قدر صيقلي
هر که صيقل بيش کرد او بيش ديد
بيشتر آمد برو صورت پديد
گر تو گويي کان صفا فضل خداست
نيز اين توفيق صيقل زان عطاست
قدر همت باشد آن جهد و دعا
ليس للانسان الا ما سعي
واهب همت خداوندست و بس
همت شاهي ندارد هيچ خس
نيست تخصيص خدا کس را به کار
مانع طوع و مراد و اختيار
ليک چون رنجي دهد بدبخت را
او گريزاند به کفران رخت را
نيکبختي را چو حق رنجي دهد
رخت را نزديکتر وا مي نهد
بددلان از بيم جان در کارزار
کرده اسباب هزيمت اختيار
پردلان در جنگ هم از بيم جان
حمله کرده سوي صف دشمنان
رستمان را ترس و غم وا پيش برد
هم ز ترس آن بددل اندر خويش مرد
چون محک آمد بلا و بيم جان
زان پديد آيد شجاع از هر جبان