غره شدن آدمي به ذکاوت و تصويرات طبع خويشتن و طلب ناکردن علم غيب کي علم انبياست

ديدم اندر خانه من نقش و نگار
بودم اندر عشق خانه بي قرار
بودم از گنج نهاني بي خبر
ورنه دستنبوي من بودي تبر
آه گر داد تبر را دادمي
اين زمان غم را تبرا دادمي
چشم را بر نقش مي انداختم
هم چو طفلان عشقها مي باختم
پس نکو گفت آن حکيم کاميار
که تو طفلي خانه پر نقش و نگار
در الهي نامه بس اندرز کرد
که بر آر دودمان خويش گرد
بس کن اي موسي بگو وعده سوم
که دل من ز اضطرابش گشت گم
گفت موسي آن سوم ملک دوتو
دو جهاني خالص از خصم و عدو
بيشتر زان ملک که اکنون داشتي
کان بد اندر جنگ و اين در آشتي
آنک در جنگت چنان ملکي دهد
بنگر اندر صلح خوانت چون نهد
آن کرم که اندر جفا آنهات داد
در وفا بنگر چه باشد افتقاد
گفت اي موسي چهارم چيست زود
بازگو صبرم شد و حرصم فزود
گفت چارم آنک ماني تو جوان
موي هم چون قير و رخ چون ارغوان
رنگ و بو در پيش ما بس کاسدست
ليک تو پستي سخن کرديم پست
افتخار از رنگ و بو و از مکان
هست شادي و فريب کودکان