قصه سبحاني ما اعظم شاني گفتن ابويزيد قدس الله سره و اعتراض مريدان و جواب اين مر ايشان را نه به طريق گفت زبان بلک از راه عيان

با مريدان آن فقير محتشم
بايزيد آمد که نک يزدان منم
گفت مستانه عيان آن ذوفنون
لا اله الا انا ها فاعبدون
چون گذشت آن حال گفتندش صباح
تو چنين گفتي و اين نبود صلاح
گفت اين بار ار کنم من مشغله
کاردها بر من زنيد آن دم هله
حق منزه از تن و من با تنم
چون چنين گويم ببايد کشتنم
چون وصيت کرد آن آزادمرد
هر مريدي کاردي آماده کرد
مست گشت او باز از آن سغراق زفت
آن وصيتهاش از خاطر برفت
نقل آمد عقل او آواره شد
صبح آمد شمع او بيچاره شد
عقل چون شحنه ست چون سلطان رسيد
شحنه بيچاره در کنجي خزيد
عقل سايه حق بود حق آفتاب
سايه را با آفتاب او چه تاب
چون پري غالب شود بر آدمي
گم شود از مرد وصف مردمي
هر چه گويد آن پري گفته بود
زين سري زان آن سري گفته بود
چون پري را اين دم و قانون بود
کردگار آن پري خود چون بود
اوي او رفته پري خود او شده
ترک بي الهام تازي گو شده
چون به خود آيد نداند يک لغت
چون پري را هست اين ذات و صفت
پس خداوند پري و آدمي
از پري کي باشدش آخر کمي
شيرگير ار خون نره شير خورد
تو بگويي او نکرد آن باده کرد
ور سخن پردازد از زر کهن
تو بگويي باده گفتست آن سخن
باده اي را مي بود اين شر و شور
نور حق را نيست آن فرهنگ و زور
که ترا از تو به کل خالي کند
تو شوي پست او سخن عالي کند
گر چه قرآن از لب پيغامبرست
هر که گويد حق نگفت او کافرست
چون هماي بي خودي پرواز کرد
آن سخن را بايزيد آغاز کرد
عقل را سيل تحير در ربود
زان قوي تر گفت که اول گفته بود
نيست اندر جبه ام الا خدا
چند جويي بر زمين و بر سما
آن مريدان جمله ديوانه شدند
کاردها در جسم پاکش مي زدند
هر يکي چون ملحدان گرده کوه
کارد مي زد پير خود را بي ستوه
هر که اندر شيخ تيغي مي خليد
بازگونه از تن خود مي دريد
يک اثر نه بر تن آن ذوفنون
وان مريدان خسته و غرقاب خون
هر که او سويي گلويش زخم برد
حلق خود ببريده ديد و زار مرد
وآنک او را زخم اندر سينه زد
سينه اش بشکافت و شد مرده ابد
وآنک آگه بود از آن صاحب قران
دل ندادش که زند زخم گران
نيم دانش دست او را بسته کرد
جان ببرد الا که خود را خسته کرد
روز گشت و آن مريدان کاسته
نوحه ها از خانه شان برخاسته
پيش او آمد هزاران مرد و زن
کاي دو عالم درج در يک پيرهن
اين تن تو گر تن مردم بدي
چون تن مردم ز خنجر گم شدي
با خودي با بي خودي دوچار زد
با خود اندر ديده خود خار زد
اي زده بر بي خودان تو ذوالفقار
بر تن خود مي زني آن هوش دار
زانک بي خود فاني است و آمنست
تا ابد در آمني او ساکنست
نقش او فاني و او شد آينه
غير نقش روي غير آن جاي نه
گر کني تف سوي روي خود کني
ور زني بر آينه بر خود زني
ور ببيني روي زشت آن هم توي
ور ببيني عيسي و مريم توي
او نه اينست و نه آن او ساده است
نقش تو در پيش تو بنهاده است
چون رسيد اينجا سخن لب در ببست
چون رسيد اينجا قلم درهم شکست
لب ببند ار چه فصاحت دست داد
دم مزن والله اعلم بالرشاد
برکنار بامي اي مست مدام
پست بنشين يا فرود آ والسلام
هر زماني که شدي تو کامران
آن دم خوش را کنار بام دان
بر زمان خوش هراسان باش تو
هم چو گنجش خفيه کن نه فاش تو
تا نيايد بر ولا ناگه بلا
ترس ترسان رو در آن مکمن هلا
ترس جان در وقت شادي از زوال
زان کنار بام غيبست ارتحال
گر نمي بيني کنار بام راز
روح مي بيند که هستش اهتزاز
هر نکالي ناگهان کان آمدست
بر کنار کنگره شادي بدست
جز کنار بام خود نبود سقوط
اعتبار از قوم نوح و قوم لوط