تفسير اوجس في نفسه خيفة موسي قلنا لا تخف انک انت الا علي

گفت موسي سحر هم حيران کنيست
چون کنم کين خلق را تمييز نيست
گفت حق تمييز را پيدا کنم
عقل بي تمييز را بينا کنم
گرچه چون دريا برآوردند کف
موسيا تو غالب آيي لا تخف
بود اندر عهده خود سحر افتخار
چون عصا شد مار آنها گشت عار
هر کسي را دعوي حسن و نمک
سنگ مرگ آمد نمکها را محک
سحر رفت و معجزه موسي گذشت
هر دو را از بام بود افتاد طشت
بانگ طشت سحر جز لعنت چه ماند
بانگ طشت دين به جز رفعت چه ماند
چون محک پنهان شدست از مرد و زن
در صف آ اي قلب و اکنون لاف زن
وقت لافستت محک چون غايبست
مي برندت از عزيزي دست دست
قلب مي گويد ز نخوت هر دمم
اي زر خالص من از تو کي کمم
زر همي گويد بلي اي خواجه تاش
ليک مي آيد محک آماده باش
مرگ تن هديه ست بر اصحاب راز
زر خالص را چه نقصانست گاز
قلب اگر در خويش آخربين بدي
آن سيه که آخر شد او اول شدي
چون شدي اول سيه اندر لقا
دور بودي از نفاق و از شقا
کيمياي فضل را طالب بدي
عقل او بر زرق او غالب بدي
چون شکسته دل شدي از حال خويش
جابر اشکستگان ديدي به پيش
عاقبت را ديد و او اشکسته شد
از شکسته بند در دم بسته شد
فضل مسها را سوي اکسير راند
آن زراندود از کرم محروم ماند
اي زراندوده مکن دعوي ببين
که نماند مشتريت اعمي چنين
نور محشر چشمشان بينا کند
چشم بندي ترا رسوا کند
بنگر آنها را که آخر ديده اند
حسرت جانها و رشک ديده اند
بنگر آنها را که حالي ديده اند
سر فاسد ز اصل سر ببريده اند
پيش حالي بين که در جهلست و شک
صبح صادق صبح کاذب هر دو يک
صبح کاذب صد هزاران کاروان
داد بر باد هلاکت اي جوان
نيست نقدي کش غلط انداز نيست
واي آن جان کش محک و گاز نيست