نصيحت دنيا اهل دنيا را به زبان حال و بي وفايي خود را نمودن به وفا طمع دارندگان ازو

گفت بنمودم دغل ليکن ترا
از نصيحت باز گفتم ماجرا
هم چنين دنيا اگر چه خوش شکفت
بانگ زد هم بي وفايي خويش گفت
اندرين کون و فساد اي اوستاد
آن دغل کون و نصيحت آن فساد
کون مي گويد بيا من خوش پيم
وآن فسادش گفته رو من لا شي ام
اي ز خوبي بهاران لب گزان
بنگر آن سردي و زردي خزان
روز ديدي طلعت خورشيد خوب
مرگ او را ياد کن وقت غروب
بدر را ديدي برين خوش چار طاق
حسرتش را هم ببين اندر محاق
کودکي از حسن شد مولاي خلق
بعد فردا شد خرف رسواي خلق
گر تن سيمين تنان کردت شکار
بعد پيري بين تني چون پنبه زار
اي بديده لوتهاي چرب خيز
فضله آن را ببين در آب ريز
مر خبث را گو که آن خوبيت کو
بر طبق آن ذوق و آن نغزي و بو
گويد او آن دانه بد من دام آن
چون شدي تو صيد شد دانه نهان
بس انامل رشک استادان شده
در صناعت عاقبت لرزان شده
نرگس چشم خمار هم چو جان
آخر اعمش بين و آب از وي چکان
حيدري کاندر صف شيران رود
آخر او مغلوب موشي مي شود
طبع تيز دوربين محترف
چون خر پيرش ببين آخر خرف
زلف جعد مشکبار عقل بر
آخرا چون دم زشت خنگ خر
خوش ببين کونش ز اول باگشاد
وآخر آن رسواييش بين و فساد
زانک او بنمود پيدا دام را
پيش تو بر کند سبلت خام را
پس مگو دنيا به تزويرم فريفت
ورنه عقل من ز دامش مي گريخت
طوق زرين و حمايل بين هله
غل و زنجيري شدست و سلسله
همچنين هر جزو عالم مي شمر
اول و آخر در آرش در نظر
هر که آخربين تر او مسعودتر
هر که آخربين تر او مطرودتر
روي هر يک چون مه فاخر ببين
چونک اول ديده شد آخر ببين
تا نباشي هم چو ابليس اعوري
نيم بيند نيم ني چون ابتري
ديد طين آدم و دينش نديد
اين جهان ديد آن جهان بينش نديد
فضل مردان بر زنان اي بو شجاع
نيست بهر قوت و کسب و ضياع
ورنه شير و پيل را بر آدمي
فضل بودي بهر قوت اي عمي
فضل مردان بر زن اي حالي پرست
زان بود که مرد پايان بين ترست
مرد کاندر عاقبت بيني خمست
او ز اهل عاقبت چون زن کمست
از جهان دو بانگ مي آيد به ضد
تا کدامين را تو باشي مستعد
آن يکي بانگش نشور اتقيا
وان يکي بانگش فريب اشقيا
من شکوفه خارم اي خوش گرمدار
گل بريزد من بمانم شاخ خار
بانگ اشکوفه ش که اينک گل فروش
بانگ خار او که سوي ما مکوش
اين پذيرفتي بماندي زان دگر
که محب از ضد محبوبست کر
آن يکي بانگ اين که اينک حاضرم
بانگ ديگر بنگر اندر آخرم
حاضري ام هست چون مکر و کمين
نقش آخر ز آينه اول ببين
چون يکي زين دو جوال اندر شدي
آن دگر را ضد و نا درخور شدي
اي خنک آنکو ز اول آن شنيد
کش عقول و مسمع مردان شنيد
خانه خالي يافت و جا را او گرفت
غير آنش کژ نمايد يا شگفت
کوزه نو کو به خود بولي کشيد
آن خبث را آب نتواند بريد
در جهان هر چيز چيزي مي کشد
کفر کافر را و مرشد را رشد
کهربا هم هست و مقناطيس هست
تا تو آهن يا کهي آيي بشست
برد مقناطيست ار تو آهني
ور کهي بر کهربا بر مي تني
آن يکي چون نيست با اخيار يار
لاجرم شد پهلوي فجار جار
هست موسي پيش قبطي بس ذميم
هست هامان پيش سبطي بس رجيم
جان هامان جاذب قبطي شده
جان موسي طالب سبطي شده
معده خر که کشد در اجتذاب
معده آدم جذوب گندم آب
گر تو نشناسي کسي را از ظلام
بنگر او را کوش سازيدست امام