چاليش عقل با نفس هم چون تنازع مجنون با ناقه ميل مجنون سوي حره ميل ناقه واپس سوي کره چنانک گفت مجنون هوا ناقتي خلفي و قدامي الهوي و اني و اياها لمختلفان

هم چو مجنون اند و چون ناقه ش يقين
مي کشد آن پيش و اين واپس به کين
ميل مجنون پيش آن ليلي روان
ميل ناقه پس پي کره دوان
يک دم ار مجنون ز خود غافل بدي
ناقه گرديدي و واپس آمدي
عشق و سودا چونک پر بودش بدن
مي نبودش چاره از بي خود شدن
آنک او باشد مراقب عقل بود
عقل را سوداي ليلي در ربود
ليک ناقه بس مراقب بود و چست
چون بديدي او مهار خويش سست
فهم کردي زو که غافل گشت و دنگ
رو سپس کردي به کره بي درنگ
چون به خود باز آمدي ديدي ز جا
کو سپس رفتست بس فرسنگها
در سه روزه ره بدين احوالها
ماند مجنون در تردد سالها
گفت اي ناقه چو هر دو عاشقيم
ما دو ضد پس همره نالايقيم
نيستت بر وفق من مهر و مهار
کرد بايد از تو صحبت اختيار
اين دو همره يکدگر را راه زن
گمره آن جان کو فرو نايد ز تن
جان ز هجر عرش اندر فاقه اي
تن ز عشق خاربن چون ناقه اي
جان گشايد سوي بالا بالها
در زده تن در زمين چنگالها
تا تو با من باشي اي مرده وطن
پس ز ليلي دور ماند جان من
روزگارم رفت زين گون حالها
هم چو تيه و قوم موسي سالها
خطوتيني بود اين ره تا وصال
مانده ام در ره ز شستت شصت سال
راه نزديک و بماندم سخت دير
سير گشتم زين سواري سيرسير
سرنگون خود را از اشتر در فکند
گفت سوزيدم ز غم تا چندچند
تنگ شد بر وي بيابان فراخ
خويشتن افکند اندر سنگلاخ
آنچنان افکند خود را سخت زير
که مخلخل گشت جسم آن دلير
چون چنان افکند خود را سوي پست
از قضا آن لحظه پايش هم شکست
پاي را بر بست و گفتا گو شوم
در خم چوگانش غلطان مي روم
زين کند نفرين حکيم خوش دهن
بر سواري کو فرو نايد ز تن
عشق مولي کي کم از ليلي بود
گوي گشتن بهر او اولي بود
گوي شو مي گرد بر پهلوي صدق
غلط غلطان در خم چوگان عشق
کين سفر زين پس بود جذب خدا
وان سفر بر ناقه باشد سير ما
اين چنين سيريست مستثني ز جنس
کان فزود از اجتهاد جن و انس
اين چنين جذبيست ني هر جذب عام
که نهادش فضل احمد والسلام