قصه صوفي کي در ميان گلستان سر به زانو مراقب بود يارانش گفتند سر برآور تفرج کن بر گلستان و رياحين و مرغان و آثار رحمة الله تعالي

صوفيي در باغ از بهر گشاد
صوفيانه روي بر زانو نهاد
پس فرو رفت او به خود اندر نغول
شد ملول از صورت خوابش فضول
که چه خسپي آخر اندر رز نگر
اين درختان بين و آثار و خضر
امر حق بشنو که گفتست انظروا
سوي اين آثار رحمت آر رو
گفت آثارش دلست اي بوالهوس
آن برون آثار آثارست و بس
باغها و سبزه ها در عين جان
بر برون عکسش چو در آب روان
آن خيال باغ باشد اندر آب
که کند از لطف آب آن اضطراب
باغها و ميوه ها اندر دلست
عکس لطف آن برين آب و گلست
گر نبودي عکس آن سرو سرور
پس نخواندي ايزدش دار الغرور
اين غرور آنست يعني اين خيال
هست از عکس دل و جان رجال
جمله مغروران برين عکس آمده
بر گماني کين بود جنت کده
مي گريزند از اصول باغها
بر خيالي مي کنند آن لاغها
چونک خواب غفلت آيدشان به سر
راست بينند و چه سودست آن نظر
بس به گورستان غريو افتاد و آه
تا قيامت زين غلط وا حسرتاه
اي خنک آن را که پيش از مرگ مرد
يعني او از اصل اين رز بوي برد