قصه شاعر و صله دادن شاه و مضاعف کردن آن وزير بوالحسن نام

شاعري آورد شعري پيش شاه
بر اميد خلعت و اکرام و جاه
شاه مکرم بود فرمودش هزار
از زر سرخ و کرامات و نثار
پس وزيرش گفت کين اندک بود
ده هزارش هديه وا ده تا رود
از چنو شاعر نس از تو بحردست
ده هزاري که بگفتم اندکست
فقه گفت آن شاه را و فلسفه
تا برآمد عشر خرمن از کفه
ده هزارش داد و خلعت درخورش
خانه شکر و ثنا گشت آن سرش
پس تفحص کرد کين سعي کي بود
شاه را اهليت من کي نمود
پس بگفتندش فلان الدين وزير
آن حسن نام و حسن خلق و ضمير
در ثناي او يکي شعري دراز
بر نبشت و سوي خانه رفت باز
بي زبان و لب همان نعماي شاه
مدح شه مي کرد و خلعتهاي شاه