قصه عطاري کي سنگ ترازوي او گل سرشوي بود و دزديدن مشتري گل خوار از آن گل هنگام سنجيدن شکر دزديده و پنهان

پيش عطاري يکي گل خوار رفت
تا خرد ابلوج قند خاص زفت
پس بر عطار طرار دودل
موضع سنگ ترازو بود گل
گفت گل سنگ ترازوي منست
گر ترا ميل شکر بخريدنست
گفت هستم در مهمي قندجو
سنگ ميزان هر چه خواهي باش گو
گفت با خود پيش آنک گل خورست
سنگ چه بود گل نکوتر از زرست
هم چو آن دلاله که گفت اي پسر
نو عروسي يافتم بس خوب فر
سخت زيبا ليک هم يک چيز هست
که آن ستيره دختر حلواگرست
گفت بهتر اين چنين خود گر بود
دختر او چرب و شيرين تر بود
گر نداري سنگ و سنگت از گلست
اين به و به گل مرا ميوه دلست
اندر آن کفه ترازو ز اعتداد
او به جاي سنگ آن گل را نهاد
پس براي کفه ديگر به دست
هم به قدر آن شکر را مي شکست
چون نبودش تيشه اي او دير ماند
مشتري را منتظر آنجا نشاند
رويش آن سو بود گل خور ناشکفت
گل ازو پوشيده دزديدن گرفت
ترس ترسان که نبايد ناگهان
چشم او بر من فتد از امتحان
ديد عطار آن و خود مشغول کرد
که فزون تر دزد هين اي روي زرد
گر بدزدي وز گل من مي بري
رو که هم از پهلوي خود مي خوري
تو همي ترسي ز من ليک از خري
من همي ترسم که تو کمتر خوري
گرچه مشغولم چنان احمق نيم
که شکر افزون کشي تو از نيم
چون ببيني مر شکر را ز آزمود
پس بداني احمق و غافل کي بود
مرغ زان دانه نظر خوش مي کند
دانه هم از دور راهش مي زند
کز زناي چشم حظي مي بري
نه کباب از پهلوي خود مي خوري
اين نظر از دور چون تيرست و سم
عشقت افزون مي شود صبر تو کم
مال دنيا دام مرغان ضعيف
ملک عقبي دام مرغان شريف
تا بدين ملکي که او دامست ژرف
در شکار آرند مرغان شگرف
من سليمان مي نخواهم ملکتان
بلک من برهانم از هر هلکتان
کين زمان هستيد خود مملوک ملک
مالک ملک آنک بجهيد او ز هلک
بازگونه اي اسير اين جهان
نام خود کردي امير اين جهان
اي تو بنده اين جهان محبوس جان
چند گويي خويش را خواجه جهان