چون سليمان کرد آغاز بنا
            پاک چون کعبه همايون چون مني
         
        
            در بنااش ديده مي شد کر و فر
            ني فسرده چون بناهاي دگر
         
        
            در بنا هر سنگ کز که مي سکست
            فاش سيروا بي همي گفت از نخست
         
        
            هم چو از آب و گل آدم کده
            نور ز آهک پاره ها تابان شده
         
        
            سنگ بي حمال آينده شده
            وان در و ديوارها زنده شده
         
        
            حق همي گويد که ديوار بهشت
            نيست چون ديوارها بي جان و زشت
         
        
            چون در و ديوار تن با آگهيست
            زنده باشد خانه چون شاهنشهيست
         
        
            هم درخت و ميوه هم آب زلال
            با بهشتي در حديث و در مقال
         
        
            زانک جنت را نه ز آلت بسته اند
            بلک از اعمال و نيت بسته اند
         
        
            اين بنا ز آب و گل مرده بدست
            وان بنا از طاعت زنده شدست
         
        
            اين به اصل خويش ماند پرخلل
            وان به اصل خود که علمست و عمل
         
        
            هم سرير و قصر و هم تاج و ثياب
            با بهشتي در سؤال و در جواب
         
        
            فرش بي فراش پيچيده شود
            خانه بي مکناس روبيده شود
         
        
            خانه دل بين ز غم ژوليده شد
            بي کناس از توبه اي روبيده شد
         
        
            تخت او سيار بي حمال شد
            حلقه و در مطرب و قوال شد
         
        
            هست در دل زندگي دارالخلود
            در زبانم چون نمي آيد چه سود
         
        
            چون سليمان در شدي هر بامداد
            مسجد اندر بهر ارشاد عباد
         
        
            پند دادي گه بگفت و لحن و ساز
            گه به فعل اعني رکوعي يا نماز
         
        
            پند فعلي خلق را جذاب تر
            که رسد در جان هر باگوش و کر
         
        
            اندر آن وهم اميري کم بود
            در حشم تاثير آن محکم بود