شرح انما المؤمنون اخوة والعلماء کنفس واحدة خاصه اتحاد داود و سليمان و ساير انبيا عليهم السلام کي اگر يکي ازيشان را منکر شوي ايمان به هيچ نبي درست نباشد و اين علامت اتحادست کي يک خانه از هزاران خانه ويران کني آن همه ويران شود و يک ديوار قايم نماند کي لانفرق بين احد منهم و العاقل يکفيه الاشارة اين خود از اشارت گذشت

گرچه بر نايد به جهد و زور تو
ليک مسجد را برآرد پور تو
کرده او کرده تست اي حکيم
مؤمنان را اتصالي دان قديم
مؤمنان معدود ليک ايمان يکي
جسمشان معدود ليکن جان يکي
غيرفهم و جان که در گاو و خرست
آدمي را عقل و جاني ديگرست
باز غيرجان و عقل آدمي
هست جاني در ولي آن دمي
جان حيواني ندارد اتحاد
تو مجو اين اتحاد از روح باد
گر خورد اين نان نگردد سير آن
ور کشد بار اين نگردد او گران
بلک اين شادي کند از مرگ او
از حسد ميرد چو بيند برگ او
جان گرگان و سگان هر يک جداست
متحد جانهاي شيران خداست
جمع گفتم جانهاشان من به اسم
کان يکي جان صد بود نسبت به جسم
هم چو آن يک نور خورشيد سما
صد بود نسبت بصحن خانه ها
ليک يک باشد همه انوارشان
چونک برگيري تو ديوار از ميان
چون نماند خانه ها را قاعده
مؤمنان مانند نفس واحده
فرق و اشکالات آيد زين مقال
زانک نبود مثل اين باشد مثال
فرقها بي حد بود از شخص شير
تا به شخص آدمي زاد دلير
ليک در وقت مثال اي خوش نظر
اتحاد از روي جانبازي نگر
کان دلير آخر مثال شير بود
نيست مثل شير در جمله حدود
متحد نقشي ندارد اين سرا
تا که مثلي وا نمايم من ترا
هم مثال ناقصي دست آورم
تا ز حيراني خرد را وا خرم
شب بهر خانه چراغي مي نهند
تا به نور آن ز ظلمت مي رهند
آن چراغ اين تن بود نورش چو جان
هست محتاج فتيل و اين و آن
آن چراغ شش فتيله اين حواس
جملگي بر خواب و خور دارد اساس
بي خور و بي خواب نزيد نيم دم
با خور و با خواب نزيد نيز هم
بي فتيل و روغنش نبود بقا
با فتيل و روغن او هم بي وفا
زانک نور علتي اش مرگ جوست
چون زيد که روز روشن مرگ اوست
جمله حسهاي بشر هم بي بقاست
زانک پيش نور روز حشر لاست
نور حس و جان بابايان ما
نيست کلي فاني و لا چون گيا
ليک مانند ستاره و ماهتاب
جمله محوند از شعاع آفتاب
آنچنان که سوز و درد زخم کيک
محو گردد چون در آيد مار اليک
آنچنان که عور اندر آب جست
تا در آب از زخم زنبوران برست
مي کند زنبور بر بالا طواف
چون بر آرد سر ندارندش معاف
آب ذکر حق و زنبور اين زمان
هست ياد آن فلانه وان فلان
دم بخور در آب ذکر و صبر کن
تا رهي از فکر و وسواس کهن
بعد از آن تو طبع آن آب صفا
خود بگيري جملگي سر تا به پا
آنچنان که از آب آن زنبور شر
مي گريزد از تو هم گيرد حذر
بعد از آن خواهي تو دور از آب باش
که بسر هم طبع آبي خواجه تاش
بس کساني کز جهان بگذشته اند
لا نيند و در صفات آغشته اند
در صفات حق صفات جمله شان
هم چو اختر پيش آن خور بي نشان
گر ز قرآن نقل خواهي اي حرون
خوان جميع هم لدينا محضرون
محضرون معدوم نبود نيک بين
تا بقاي روحها داني يقين
روح محجوب از بقا بس در عذاب
روح واصل در بقا پاک از حجاب
زين چراغ حس حيوان المراد
گفتمت هان تا نجويي اتحاد
روح خود را متصل کن اي فلان
زود با ارواح قدس سالکان
صد چراغت ار مرند ار بيستند
پس جدا اند و يگانه نيستند
زان همه جنگند اين اصحاب ما
جنگ کس نشنيد اندر انبيا
زانک نور انبيا خورشيد بود
نور حس ما چراغ و شمع و دود
يک بميرد يک بماند تا به روز
يک بود پژمرده ديگر با فروز
جان حيواني بود حي از غذا
هم بميرد او بهر نيک و بذي
گر بميرد اين چراغ و طي شود
خانه همسايه مظلم کي شود
نور آن خانه چو بي اين هم به پاست
پس چراغ حس هر خانه جداست
اين مثال جان حيواني بود
نه مثال جان رباني بود
باز از هندوي شب چون ماه زاد
در سر هر روزني نوري فتاد
نور آن صد خانه را تو يک شمر
که نماند نور اين بي آن دگر
تا بود خورشيد تابان بر افق
هست در هر خانه نور او قنق
باز چون خورشيد جان آفل شود
نور جمله خانه ها زايل شود
اين مثال نور آمد مثل ني
مر ترا هادي عدو را ره زني
بر مثال عنکبوت آن زشت خو
پرده هاي گنده را بر بافد او
از لعاب خويش پرده نور کرد
ديده ادراک خود را کور کرد
گردن اسپ ار بگيرد بر خورد
ور بگيرد پاش بستاند لگد
کم نشين بر اسپ توسن بي لگام
عقل و دين را پيشوا کن والسلام
اندرين آهنگ منگر سست و پست
کاندرين ره صبر و شق انفسست