قصه مسجد اقصي و خروب و عزم کردن داود عليه السلام پيش از سليمان عليه السلام بر بناي آن مسجد

چون درآمد عزم داودي به تنگ
که بسازد مسجد اقصي به سنگ
وحي کردش حق که ترک اين بخوان
که ز دستت برنيايد اين مکان
نيست در تقدير ما آنک تو اين
مسجد اقصي بر آري اي گزين
گفت جرمم چيست اي داناي راز
که مرا گويي که مسجد را مساز
گفت بي جرمي تو خونها کرده اي
خون مظلومان بگردن برده اي
که ز آواز تو خلقي بي شمار
جان بدادند و شدند آن را شکار
خون بسي رفتست بر آواز تو
بر صداي خوب جان پرداز تو
گفت مغلوب تو بودم مست تو
دست من بر بسته بود از دست تو
نه که هر مغلوب شه مرحوم بود
نه که المغلوب کالمعدوم بود
گفت اين مغلوب معدوميست کو
جز به نسبت نيست معدوم ايقنوا
اين چنين معدوم کو از خويش رفت
بهترين هستها افتاد و زفت
او به نسبت با صفات حق فناست
در حقيقت در فنا او را بقاست
جمله ارواح در تدبير اوست
جمله اشباح هم در تير اوست
آنک او مغلوب اندر لطف ماست
نيست مضطر بلک مختار ولاست
منتهاي اختيار آنست خود
که اختيارش گردد اينجا مفتقد
اختياري را نبودي چاشني
گر نگشتي آخر او محو از مني
در جهان گر لقمه و گر شربتست
لذت او فرع محو لذتست
گرچه از لذات بي تاثير شد
لذتي بود او و لذت گير شد