سر آغاز

اي ضياء الحق حسام الدين توي
که گذشت از مه به نورت مثنوي
همت عالي تو اي مرتجا
مي کشد اين را خدا داند کجا
گردن اين مثنوي را بسته اي
مي کشي آن سوي که دانسته اي
مثنوي پويان کشنده ناپديد
ناپديد از جاهلي کش نيست ديد
مثنوي را چون تو مبدا بوده اي
گر فزون گردد توش افزوده اي
چون چنين خواهي خدا خواهد چنين
مي دهد حق آرزوي متقين
کان لله بوده اي در ما مضي
تا که کان الله پيش آمد جزا
مثنوي از تو هزاران شکر داشت
در دعا و شکر کفها بر فراشت
در لب و کفش خدا شکر تو ديد
فضل کرد و لطف فرمود و مزيد
زانک شاکر را زيادت وعده است
آنچنانک قرب مزد سجده است
گفت واسجد واقترب يزدان ما
قرب جان شد سجده ابدان ما
گر زيادت مي شود زين رو بود
نه از براي بوش و هاي و هو بود
با تو ما چون رز به تابستان خوشيم
حکم داري هين بکش تا مي کشيم
خوش بکش اين کاروان را تا به حج
اي امير صبر مفتاح الفرج
حج زيارت کردن خانه بود
حج رب البيت مردانه بود
زان ضيا گفتم حسام الدين ترا
که تو خورشيدي و اين دو وصفها
کين حسام و اين ضيا يکيست هين
تيغ خورشيد از ضيا باشد يقين
نور از آن ماه باشد وين ضيا
آن خورشيد اين فرو خوان از نبا
شمس را قرآن ضيا خواند اي پدر
و آن قمر را نور خواند اين را نگر
شمس چون عالي تر آمد خود ز ماه
پس ضيا از نور افزون دان به جاه
بس کس اندر نور مه منهج نديد
چون برآمد آفتاب آن شد پديد
آفتاب اعواض را کامل نمود
لاجرم بازارها در روز بود
تا که قلب و نقد نيک آيد پديد
تا بود از غبن و از حيله بعيد
تا که نورش کامل آمد در زمين
تاجران را رحمة للعالمين
ليک بر قلاب مبغوضست و سخت
زانک ازو شد کاسد او را نقد و رخت
پس عدو جان صرافست قلب
دشمن درويش کي بود غير کلب
انبيا با دشمنان بر مي تنند
پس ملايک رب سلم مي زنند
کين چراغي را که هست او نور کار
از پف و دمهاي دزدان دور دار
دزد و قلابست خصم نور بس
زين دو اي فريادرس فرياد رس
روشني بر دفتر چارم بريز
کآفتاب از چرخ چارم کرد خيز
هين ز چارم نور ده خورشيدوار
تا بتابد بر بلاد و بر ديار
هر کش افسانه بخواند افسانه است
وآنک ديدش نقد خود مردانه است
آب نيلست و به قبطي خون نمود
قوم موسي را نه خون بد آب بود
دشمن اين حرف اين دم در نظر
شد ممثل سرنگون اندر سقر
اي ضياء الحق تو ديدي حال او
حق نمودت پاسخ افعال او
ديده غيبت چو غيبست اوستاد
کم مبادا زين جهان اين ديد و داد
اين حکايت را که نقد وقت ماست
گر تمامش مي کني اينجا رواست
ناکسان را ترک کن بهر کسان
قصه را پايان بر و مخلص رسان
اين حکايت گر نشد آنجا تمام
چارمين جلدست آرش در نظام