يادم آمد آن حکايت کان فقير
            روز و شب مي کرد افغان و نفير
         
        
            وز خدا مي خواست روزي حلال
            بي شکار و رنج و کسب و انتقال
         
        
            پيش ازين گفتيم بعضي حال او
            ليک تعويق آمد و شد پنج تو
         
        
            هم بگوييمش کجا خواهد گريخت
            چون ز ابر فضل حق حکمت بريخت
         
        
            صاحب گاوش بديد و گفت هين
            اي بظلمت گاو من گشته رهين
         
        
            هين چراکشتي بگو گاو مرا
            ابله طرار انصاف اندر آ
         
        
            گفت من روزي ز حق مي خواستم
            قبله را از لابه مي آراستم
         
        
            آن دعاي کهنه ام شد مستجاب
            روزي من بود کشتم نک جواب
         
        
            او ز خشم آمد گريبانش گرفت
            چند مشتي زد به رويش ناشکفت