حيران شدن حاجيان در کرامات آن زاهد کي در باديه تنهاش يافتند

زاهدي بد در ميان باديه
در عبادت غرق چون عباديه
حاجيان آنجا رسيدند از بلاد
ديده شان بر زاهد خشک اوفتاد
جاي زاهد خشک بود او ترمزاج
از سموم باديه بودش علاج
حاجيان حيران شدند از وحدتش
و آن سلامت در ميان آفتش
در نماز استاده بد بر روي ريگ
ريگ کز تفش بجوشد آب ديگ
گفتيي سرمست در سبزه و گلست
يا سواره بر براق و دلدلست
يا که پايش بر حرير و حله هاست
يا سموم او را به از باد صباست
پس بماندند آن جماعت با نياز
تا شود درويش فارغ از نماز
چون ز استغراق باز آمد فقير
زان جماعت زنده روشن ضمير
ديد کآبش مي چکيد از دست و رو
جامه اش تر بود از آثار وضو
پس بپرسيدش که آبت از کجاست
دست را بر داشت کز سوي سماست
گفت هر گاهي که خواهي مي رسد
بي ز چاه و بي ز حبل من مسد
مشکل ما حل کن اي سلطان دين
تا ببخشد حال تو ما را يقين
وا نما سري ز اسرارت بما
تا ببريم از ميان زنارها
چشم را بگشود سوي آسمان
که اجابت کن دعاي حاجيان
رزق جويي را ز بالا خوگرم
تو ز بالا بر گشودستي درم
اي نموده تو مکان از لامکان
في السماء رزقکم کرده عيان
در ميان اين مناجات ابر خوش
زود پيدا شد چو پيل آب کش
همچو آب از مشک باريدن گرفت
در گو و در غارها مسکن گرفت
ابر مي باريد چون مشک اشکها
حاجيان جمله گشاده مشکها
يک جماعت زان عجايب کارها
مي بريدند از ميان زنارها
قوم ديگر را يقين در ازدياد
زين عجب والله اعلم بالرشاد
قوم ديگر ناپذيرا ترش و خام
ناقصان سرمدي تم الکلام