بقيه قصه ابراهيم ادهم بر لب آن دريا

چون نفاذ امر شيخ آن مير ديد
ز آمد ماهي شدش وجدي پديد
گفت اه ماهي ز پيران آگهست
شه تني را کو لعين درگهست
ماهيان از پير آگه ما بعيد
ما شقي زين دولت و ايشان سعيد
سجده کرد و رفت گريان و خراب
گشت ديوانه ز عشق فتح باب
پس تو اي ناشسته رو در چيستي
در نزاع و در حسد با کيستي
با دم شيري تو بازي مي کني
بر ملايک ترک تازي مي کني
بد چه مي گويي تو خير محض را
هين ترفع کم شمر آن خفض را
بد چه باشد مس محتاج مهان
شيخ کي بود کيمياي بي کران
مس اگر از کيميا قابل نبد
کيميا از مس هرگز مس نشد
بد چه باشد سرکشي آتش عمل
شيخ کي بود عين درياي ازل
دايم آتش را بترسانند از آب
آب کي ترسيد هرگز ز التهاب
در رخ مه عيب بيني مي کني
در بهشتي خارچيني مي کني
گر بهشت اندر روي تو خارجو
هيچ خار آنجا نيابي غير تو
مي بپوشي آفتابي در گلي
رخنه مي جويي ز بدر کاملي
آفتابي که بتابد در جهان
بهر خفاشي کجا گردد نهان
عيبها از رد پيران عيب شد
غيبها از رشک ايشان غيب شد
باري ار دوري ز خدمت يار باش
در ندامت چابک و بر کار باش
تا از آن راهت نسيمي مي رسد
آب رحمت را چه بندي از حسد
گرچه دوري دور مي جنبان تو دم
حيث ما کنتم فولوا وجهکم
چون خري در گل فتد از گام تيز
دم بدم جنبد براي عزم خيز
جاي را هموار نکند بهر باش
داند او که نيست آن جاي معاش
حس تو از حس خر کمتر بدست
که دل تو زين وحلها بر نجست
در وحل تاويل و رخصت مي کني
چون نمي خواهي کز آن دل بر کني
کين روا باشد مرا من مضطرم
حق نگيرد عاجزي را از کرم
خود گرفتستت تو چون کفتار کور
اين گرفتن را نبيني از غرور
مي گوند اينجايگه کفتار نيست
از برون جوييد کاندر غار نيست
اين همي گويند و بندش مي نهند
او همي گويد ز من بي آگهند
گر ز من آگاه بودي اين عدو
کي ندا کردي که آن کفتار کو