قصه اعرابي و ريگ در جوال کردن و ملامت کردن آن فيلسوف او را

يک عرابي بار کرده اشتري
دو جوال زفت از دانه پري
او نشسته بر سر هر دو جوال
يک حديث انداز کرد او را سؤال
از وطن پرسيد و آوردش بگفت
واندر آن پرسش بسي درها بسفت
بعد از آن گفتش که اين هر دو جوال
چيست آکنده بگو مصدوق حال
گفت اندر يک جوالم گندمست
در دگر ريگي نه قوت مردمست
گفت تو چون بار کردي اين رمال
گفت تا تنها نماند آن جوال
گفت نيم گندم آن تنگ را
در دگر ريز از پي فرهنگ را
تا سبک گردد جوال و هم شتر
گفت شاباش اي حکيم اهل و حر
اين چنين فکر دقيق و راي خوب
تو چنين عريان پياده در لغوب
رحمش آمد بر حکيم و عزم کرد
کش بر اشتر بر نشاند نيک مرد
باز گفتش اي حکيم خوش سخن
شمه اي از حال خود هم شرح کن
اين چنين عقل و کفايت که تراست
تو وزيري يا شهي بر گوي راست
گفت اين هر دو نيم از عامه ام
بنگر اندر حال و اندر جامه ام
گفت اشتر چند داري چند گاو
گفت نه اين و نه آن ما را مکاو
گفت رختت چيست باري در دکان
گفت ما را کودکان و کو مکان
گفت پس از نقد پرسم نقد چند
که توي تنهارو و محبوب پند
کيمياي مس عالم با توست
عقل و دانش را گوهر تو بر توست
گفت والله نيست يا وجه العرب
در همه ملکم وجوه قوت شب
پا برهنه تن برهنه مي دوم
هر که ناني مي دهد آنجا روم
مر مرا زين حکمت و فضل و هنر
نيست حاصل جز خيال و درد سر
پس عرب گفتش که رو دور از برم
تا نبارد شومي تو بر سرم
دور بر آن حکمت شومت ز من
نطق تو شومست بر اهل زمن
يا تو آن سو رو من اين سو مي دوم
ور ترا ره پيش من وا پس روم
يک جوالم گندم و ديگر ز ريگ
به بود زين حيله هاي مردريگ
احمقي ام پس مبارک احمقيست
که دلم با برگ و جانم متقيست
گر تو خواهي کت شقاوت کم شود
جهد کن تا از تو حکمت کم شود
حکمتي کز طبع زايد وز خيال
حکمتي ني فيض نور ذوالجلال
حکمت دنيا فزايد ظن و شک
حکمت ديني برد فوق فلک
زوبعان زيرک آخر زمان
بر فزوده خويش بر پيشينيان
حيله آموزان جگرها سوخته
فعلها و مکرها آموخته
صبر و ايثار و سخاي نفس و جود
باد داده کان بود اکسير سود
فکر آن باشد که بگشايد رهي
راه آن باشد که پيش آيد شهي
شاه آن باشد که پيش شه رود
نه بمخزنها و لشکر شه شود
تا بماند شاهي او سرمدي
همچو عز ملک دين احمدي