بيان حال خودپرستان و ناشکران در نعمت وجود انبيا و اوليا عليهم السلام

هر که زيشان گفت از عيب و گناه
وز دل چون سنگ وز جان سياه
وز سبک داري فرمانهاي او
وز فراغت از غم فرداي او
وز هوس وز عشق اين دنياي دون
چون زنان مر نفس را بودن زبون
وان فرار از نکته هاي ناصحان
وان رميدن از لقاي صالحان
با دل و با اهل دل بيگانگي
با شهان تزوير و روبه شانگي
سير چشمان را گدا پنداشتن
از حسدشان خفيه دشمن داشتن
گر پذيرد چيز تو گويي گداست
ورنه گويي زرق و مکرست و دغاست
گر در آميزد تو گويي طامعست
ورني گويي در تکبر مولعست
يا منافق وار عذر آري که من
مانده ام در نفقه فرزند و زن
نه مرا پرواي سر خاريدنست
نه مرا پرواي دين ورزيدنست
اي فلان ما را بهمت ياد دار
تا شويم از اوليا پايان کار
اين سخن ني هم ز درد و سوز گفت
خوابناکي هرزه گفت و باز خفت
هيچ چاره نيست از قوت عيال
از بن دندان کنم کسپ حلال
چه حلال اي گشته از اهل ضلال
غير خون تو نمي بينم حلال
از خدا چاره ستش و از قوت ني
چاره ش است از دين و از طاغوت ني
اي که صبرت نيست از دنياي دون
صبر چون داري ز نعم الماهدون
اي که صبرت نيست از ناز و نعيم
صبر چون داري از الله کريم
اي که صبرت نيست از پاک و پليد
صبر چون داري از آن کين آفريد
کو خليلي کو برون آمد ز غار
گفت هذا رب هان کو کردگار
من نخواهم در دو عالم بنگريست
تا نبينم اين دو مجلس آن کيست
بي تماشاي صفتهاي خدا
گر خورم نان در گلو ماند مرا
چون گوارد لقمه بي ديدار او
بي تماشاي گل و گلزار او
جز بر اوميد خدا زين آب و خور
کي خورد يک لحظه غير گاو و خر
آنک کالانعام بد بل هم اضل
گرچه پر مکرست آن گنده بغل
مکر او سرزير و او سرزير شد
روزگارک برد و روزش دير شد
فکرگاهش کند شد عقلش خرف
عمر شد چيزي ندارد چون الف
آنچ مي گويد درين انديشه ام
آن هم از دستان آن نفسست هم
وآنچ مي گويد غفورست و رحيم
نيست آن جز حيله نفس لئيم
اي ز غم مرده که دست از نان تهيست
چون غفورست و رحيم اين ترس چيست