رجوع به حکايت ذاالنون رحمة الله عليه

چون رسيدند آن نفر نزديک او
بانگ بر زد هي کيانيد اتقو
با ادب گفتند ما از دوستان
بهر پرسش آمديم اينجا بجان
چوني اي درياي عقل ذو فنون
اين چه بهتانست بر عقلت جنون
دود گلخن کي رسد در آفتاب
چون شود عنقا شکسته از غراب
وا مگير از ما بيان کن اين سخن
ما محبانيم با ما اين مکن
مر محبان را نشايد دور کرد
يا بروپوش و دغل مغرور کرد
راز را اندر ميان آور شها
رو مکن در ابر پنهاني مها
ما محب و صادق و دل خسته ايم
در دو عالم دل به تو در بسته ايم
فحش آغازيد و دشنام از گزاف
گفت او ديوانگانه زي و قاف
بر جهيد و سنگ پران کرد و چوب
جملگي بگريختند از بيم کوب
قهقهه خنديد و جنبانيد سر
گفت باد ريش اين ياران نگر
دوستان بين کو نشان دوستان
دوستان را رنج باشد همچو جان
کي کران گيرد ز رنج دوست دوست
رنج مغز و دوستي آن را چو پوست
ني نشان دوستي شد سرخوشي
در بلا و آفت و محنت کشي
دوست همچون زر بلا چون آتشست
زر خالص در دل آتش خوشست