تتمه قصه مفلس

گفت قاضي مفلسي را وا نما
گفت اينک اهل زندانت گوا
گفت ايشان متهم باشند چون
مي گريزند از تو مي گريند خون
وز تو مي خواهند هم تا وارهند
زين غرض باطل گواهي مي دهند
جمله اهل محکمه گفتند ما
هم بر ادبار و بر افلاسش گوا
هر که را پرسيد قاضي حال او
گفت مولا دست ازين مفلس بشو
گفت قاضي کش بگردانيد فاش
گرد شهر اين مفلس است و بس قلاش
کو بکو او را مناديها زنيد
طبل افلاسش عيان هر جا زنيد
هيچ کس نسيه بنفروشد بدو
قرض ندهد هيچ کس او را تسو
هر که دعوي آردش اينجا بفن
بيش زندانش نخواهم کرد من
پيش من افلاس او ثابت شدست
نقد و کالا نيستش چيزي بدست
آدمي در حبس دنيا زان بود
تا بود کافلاس او ثابت شود
مفلسي ديو را يزدان ما
هم منادي کرد در قرآن ما
کو دغا و مفلس است و بد سخن
هيچ با او شرکت و سودا مکن
ور کني او را بهانه آوري
مفلس است او صرفه از وي کي بري
حاضر آوردند چون فتنه فروخت
اشتر کردي که هيزم مي فروخت
کرد بيچاره بسي فرياد کرد
هم موکل را به دانگي شاد کرد
اشترش بردند از هنگام چاشت
تا شب و افغان او سودي نداشت
بر شتر بنشست آن قحط گران
صاحب اشتر پي اشتر دوان
سو بسو و کو بکو مي تاختند
تا همه شهرش عيان بشناختند
پيش هر حمام و هر بازارگه
کرده مردم جمله در شکلش نگه
ده منادي گر بلند آوازيان
ترک و کرد و روميان و تازيان
مفلس است اين و ندارد هيچ چيز
قرض تا ندهد کس او را يک پشيز
ظاهر و باطن ندارد حبه اي
مفلسي قلبي دغايي دبه اي
هان و هان با او حريفي کم کنيد
چونک گاو آرد گره محکم کنيد
ور بحکم آريد اين پژمرده را
من نخواهم کرد زندان مرده را
خوش دمست او و گلويش بس فراخ
با شعار نو دثار شاخ شاخ
گر بپوشد بهر مکر آن جامه را
عاريه ست آن تا فريبد عامه را
حرف حکمت بر زبان ناحکيم
حله هاي عاريت دان اي سليم
گرچه دزدي حله اي پوشيده است
دست تو چون گيرد آن ببريده دست
چون شبانه از شتر آمد به زير
کرد گفتش منزلم دورست و دير
بر نشستي اشترم را از پگاه
جو رها کردم کم از اخراج کاه
گفت تا اکنون چه مي کرديم پس
هوش تو کو نيست اندر خانه کس
طبل افلاسم به چرخ سابعه
رفت و تو نشنيده اي بد واقعه
گوش تو پر بوده است از طمع خام
پس طمع کر مي کند کور اي غلام
تا کلوخ و سنگ بشنيد اين بيان
مفلسست و مفلسست اين قلتبان
تا بشب گفتند و در صاحب شتر
بر نزد کو از طمع پر بود پر
هست بر سمع و بصر مهر خدا
در حجب بس صورتست و بس صدا
آنچ او خواهد رساند آن به چشم
از جمال و از کمال و از کرشم
و آنچ او خواهد رساند آن به گوش
از سماع و از بشارت وز خروش
کون پر چاره ست هيچت چاره ني
تا که نگشايد خدايت روزني
گرچه تو هستي کنون غافل از آن
وقت حاجت حق کند آن را عيان
گفت پيغامبر که يزدان مجيد
از پي هر درد درمان آفريد
ليک زان درمان نبيني رنگ و بو
بهر درد خويش بي فرمان او
چشم را اي چاره جو در لامکان
هين بنه چون چشم کشته سوي جان
اين جهان از بي جهت پيدا شدست
که ز بي جايي جهان را جا شدست
باز گرد از هست سوي نيستي
طالب ربي و ربانيستي
جاي دخلست اين عدم از وي مرم
جاي خرجست اين وجود بيش و کم
کارگاه صنع حق چون نيستيست
جز معطل در جهان هست کيست
ياد ده ما را سخنهاي دقيق
که ترا رحم آورد آن اي رفيق
هم دعا از تو اجابت هم ز تو
ايمني از تو مهابت هم ز تو
گر خطا گفتيم اصلاحش تو کن
مصلحي تو اي تو سلطان سخن
کيميا داري که تبديلش کني
گرچه جوي خون بود نيلش کني
اين چنين ميناگريها کار تست
اين چنين اکسيرها اسرار تست
آب را و خاک را بر هم زدي
ز آب و گل نقش تن آدم زدي
نسبتش دادي و جفت و خال و عم
با هزار انديشه و شادي و غم
باز بعضي را رهايي داده اي
زين غم و شادي جدايي داده اي
برده اي از خويش و پيوند و سرشت
کرده اي در چشم او هر خوب زشت
هر چه محسوس است او رد مي کند
وانچ ناپيداست مسند مي کند
عشق او پيدا و معشوقش نهان
يار بيرون فتنه او در جهان
اين رها کن عشقهاي صورتي
نيست بر صورت نه بر روي ستي
آنچ معشوقست صورت نيست آن
خواه عشق اين جهان خواه آن جهان
آنچ بر صورت تو عاشق گشته اي
چون برون شد جان چرايش هشته اي
صورتش بر جاست اين سيري ز چيست
عاشقا وا جو که معشوق تو کيست
آنچ محسوسست اگر معشوقه است
عاشقستي هر که او را حس هست
چون وفا آن عشق افزون مي کند
کي وفا صورت دگرگون مي کند
پرتو خورشيد بر ديوار تافت
تابش عاريتي ديوار يافت
بر کلوخي دل چه بندي اي سليم
وا طلب اصلي که تابد او مقيم
اي که تو هم عاشقي بر عقل خويش
خويش بر صورت پرستان ديده بيش
پرتو عقلست آن بر حس تو
عاريت مي دان ذهب بر مس تو
چون زراندودست خوبي در بشر
ورنه چون شد شاهد تر پيره خر
چون فرشته بود همچون ديو شد
کان ملاحت اندرو عاريه بد
اندک اندک مي ستانند آن جمال
اندک اندک خشک مي گردد نهال
رو نعمره ننکسه بخوان
دل طلب کن دل منه بر استخوان
کان جمال دل جمال باقيست
دولتش از آب حيوان ساقيست
خود هم او آبست و هم ساقي و مست
هر سه يک شد چون طلسم تو شکست
آن يکي را تو نداني از قياس
بندگي کن ژاژ کم خا ناشناس
معني تو صورتست و عاريت
بر مناسب شادي و بر قافيت
معني آن باشد که بستاند ترا
بي نياز از نقش گرداند ترا
معني آن نبود که کور و کر کند
مرد را بر نقش عاشق تر کند
کور را قسمت خيال غم فزاست
بهره چشم اين خيالات فناست
حرف قرآن را ضريران معدنند
خر نبينند و به پالان بر زنند
چون تو بينايي پي خر رو که جست
چند پالان دوزي اي پالان پرست
خر چو هست آيد يقين پالان ترا
کم نگردد نان چو باشد جان ترا
پشت خر دکان و مال و مکسبست
در قلبت مايه صد قالبست
خر برهنه بر نشين اي بوالفضول
خر برهنه ني که راکب شد رسول
النبي قد رکب معروريا
والنبي قيل سافر ماشيا
شد خر نفس تو بر ميخيش بند
چند بگريزد ز کار و بار چند
بار صبر و شکر او را بردنيست
خواه در صد سال و خواهي سي و بيست
هيچ وازر وزر غيري بر نداشت
هيچ کس ندرود تا چيزي نکاشت
طمع خامست آن مخور خام اي پسر
خام خوردن علت آرد در بشر
کان فلاني يافت گنجي ناگهان
من همان خواهم مه کار و مه دکان
کار بختست آن و آن هم نادرست
کسب بايد کرد تا تن قادرست
کسب کردن گنج را مانع کيست
پا مکش از کار آن خود در پيست
تا نگردي تو گرفتار اگر
که اگر اين کردمي يا آن دگر
کز اگر گفتن رسول با وفاق
منع کرد و گفت آن هست از نفاق
کان منافق در اگر گفتن بمرد
وز اگر گفتن بجز حسرت نبرد