هلال پنداشتن آن شخص خيال را در عهد عمر رضي الله عنه

ماه روزه گشت در عهد عمر
بر سر کوهي دويدند آن نفر
تا هلال روزه را گيرند فال
آن يکي گفت اي عمر اينک هلال
چون عمر بر آسمان مه را نديد
گفت کين مه از خيال تو دميد
ورنه من بيناترم افلاک را
چون نمي بينم هلال پاک را
گفت تر کن دست و بر ابرو بمال
آنگهان تو در نگر سوي هلال
چونک او تر کرد ابرو مه نديد
گفت اي شه نيست مه شد ناپديد
گفت آري موي ابرو شد کمان
سوي تو افکند تيري از گمان
چون يکي مو کژ شد او را راه زد
تا به دعوي لاف ديد ماه زد
موي کژ چون پرده گردون بود
چون همه اجزات کژ شد چون بود
راست کن اجزات را از راستان
سر مکش اي راست رو ز آن آستان
هم ترازو را ترازو راست کرد
هم ترازو را ترازو کاست کرد
هر که با ناراستان هم سنگ شد
در کمي افتاد و عقلش دنگ شد
رو اشداء علي الکفار باش
خاک بر دلداري اغيار پاش
بر سر اغيار چون شمشير باش
هين مکن روباه بازي شير باش
تا ز غيرت از تو ياران نسکلند
زانک آن خاران عدو اين گلند
آتش اندر زن به گرگان چون سپند
زانک آن گرگان عدو يوسفند
جان بابا گويدت ابليس هين
تا بدم بفريبدت ديو لعين
اين چنين تلبيس با بابات کرد
آدمي را اين سيه رخ مات کرد
بر سر شطرنج چستست اين غراب
تو مبين بازي به چشم نيم خواب
زانک فرزين بندها داند بسي
که بگيرد در گلويت چون خسي
در گلو ماند خس او سالها
چيست آن خس مهر جاه و مالها
مال خس باشد چو هست اي بي ثبات
در گلويت مانع آب حيات
گر برد مالت عدوي پر فني
ره زني را برده باشد ره زني