سر آغاز

مدتي اين مثنوي تاخير شد
مهلتي بايست تا خون شير شد
تا نزايد بخت تو فرزند نو
خون نگردد شير شيرين خوش شنو
چون ضياء الحق حسام الدين عنان
باز گردانيد ز اوج آسمان
چون به معراج حقايق رفته بود
بي بهارش غنچه ها ناکفته بود
چون ز دريا سوي ساحل بازگشت
چنگ شعر مثنوي با ساز گشت
مثنوي که صيقل ارواح بود
باز گشتش روز استفتاح بود
مطلع تاريخ اين سودا و سود
سال اندر ششصد و شصت و دو بود
بلبلي زينجا برفت و بازگشت
بهر صيد اين معاني بازگشت
ساعد شه مسکن اين باز باد
تا ابد بر خلق اين در باز باد
آفت اين در هوا و شهوتست
ورنه اينجا شربت اندر شربتست
اين دهان بر بند تا بيني عيان
چشم بند آن جهان حلق و دهان
اي دهان تو خود دهانه دوزخي
وي جهان تو بر مثال برزخي
نور باقي پهلوي دنياي دون
شير صافي پهلوي جوهاي خون
چون درو گامي زني بي احتياط
شير تو خون مي شودر از اختلاط
يک قدم زد آدم اندر ذوق نفس
شد فراق صدر جنت طوق نفس
همچو ديو از وي فرشته مي گريخت
بهر ناني چند آب چشم ريخت
گرچه يک مو بد گنه کو جسته بود
ليک آن مو در دو ديده رسته بود
بود آدم ديده نور قديم
موي در ديده بود کوه عظيم
گر در آن آدم بکردي مشورت
در پشيماني نگفتي معذرت
زانک با عقلي چو عقلي جفت شد
مانع بد فعلي و بد گفت شد
نفس با نفس دگر چون يار شد
عقل جزوي عاطل و بي کار شد
چون ز تنهايي تو نوميدي شوي
زير سايه يار خورشيدي شوي
رو بجو يار خدايي را تو زود
چون چنان کردي خدا يار تو بود
آنک در خلوت نظر بر دوختست
آخر آن را هم ز يار آموختست
خلوت از اغيار بايد نه ز يار
پوستين بهر دي آمد نه بهار
عقل با عقل دگر دوتا شود
نور افزون گشت و ره پيدا شود
نفس با نفس دگر خندان شود
ظلمت افزون گشت و ره پنهان شود
يار چشم تست اي مرد شکار
از خس و خاشاک او را پاک دار
هين بجاروب زبان گردي مکن
چشم را از خس ره آوردي مکن
چونک مؤمن آينه مؤمن بود
روي او ز آلودگي ايمن بود
يار آيينست جان را در حزن
در رخ آيينه اي جان دم مزن
تا نپوشد روي خود را در دمت
دم فرو خوردن ببايد هر دمت
کم ز خاکي چونک خاکي يار يافت
از بهاري صد هزار انوار يافت
آن درختي کو شود با يار جفت
از هواي خوش ز سر تا پا شکفت
در خزان چون ديد او يار خلاف
در کشيد او رو و سر زير لحاف
گفت يار بد بلا آشفتنست
چونک او آمد طريقم خفتنست
پس بخسپم باشم از اصحاب کهف
به ز دقيانوس آن محبوس لهف
يقظه شان مصروف دقيانوس بود
خوابشان سرمايه ناموس بود
خواب بيداريست چون با دانشست
واي بيداري که با نادان نشست
چونک زاغان خيمه بر بهمن زدند
بلبلان پنهان شدند و تن زدند
زانک بي گلزار بلبل خامشست
غيبت خورشيد بيداري کشست
آفتابا ترک اين گلشن کني
تا که تحت الارض را روشن کني
آفتاب معرفت را نقل نيست
مشرق او غير جان و عقل نيست
خاصه خورشيد کمالي کان سريست
روز و شب کردار او روشن گريست
مطلع شمس آي گر اسکندري
بعد از آن هرجا روي نيکو فري
بعد از آن هر جا روي مشرق شود
شرقها بر مغربت عاشق شود
حس خفاشت سوي مغرب دوان
حس درپاشت سوي مشرق روان
راه حس راه خرانست اي سوار
اي خران را تو مزاحم شرم دار
پنج حسي هست جز اين پنج حس
آن چو زر سرخ و اين حسها چو مس
اندر آن بازار کاهل محشرند
حس مس را چون حس زر کي خرند
حس ابدان قوت ظلمت مي خورد
حس جان از آفتابي مي چرد
اي ببرده رخت حسها سوي غيب
دست چون موسي برون آور ز جيب
اي صفاتت آفتاب معرفت
و آفتاب چرخ بند يک صفت
گاه خورشيدي و گه دريا شوي
گاه کوه قاف و گه عنقا شوي
تو نه اين باشي نه آن در ذات خويش
اي فزون از وهمها وز بيش بيش
روح با علمست و با عقلست يار
روح را با تازي و ترکي چه کار
از تو اي بي نقش با چندين صور
هم مشبه هم موحد خيره سر
گه مشبه را موحد مي کند
گه موحد را صور ره مي زند
گه ترا گويد ز مستي بوالحسن
يا صغير السن يا رطب البدن
گاه نقش خويش ويران مي کند
آن پي تنزيه جانان مي کند
چشم حس را هست مذهب اعتزال
ديده عقلست سني در وصال
سخره حس اند اهل اعتزال
خويش را سني نمايند از ضلال
هر که بيرون شد ز حس سني ويست
اهل بينش چشم عقل خوش پيست
گر بديدي حس حيوان شاه را
پس بديدي گاو و خر الله را
گر نبودي حس ديگر مر ترا
جز حس حيوان ز بيرون هوا
پس بني آدم مکرم کي بدي
کي به حس مشترک محرم شدي
نامصور يا مصور گفتنت
باطل آمد بي ز صورت رفتنت
نامصور يا مصور پيش اوست
کو همه مغزست و بيرون شد ز پوست
گر تو کوري نيست بر اعمي حرج
ورنه رو کالصبر مفتاح الفرج
پرده هاي ديده را داروي صبر
هم بسوزد هم بسازد شرح صدر
آينه دل چون شود صافي و پاک
نقشها بيني برون از آب و خاک
هم ببيني نقش و هم نقاش را
فرش دولت را و هم فراش را
چون خليل آمد خيال يار من
صورتش بت معني او بت شکن
شکر يزدان را که چون او شد پديد
در خيالش جان خيال خود بديد
خاک درگاهت دلم را مي فريفت
خاک بر وي کو ز خاکت مي شکيفت
گفتم ار خوبم پذيرم اين ازو
ورنه خود خنديد بر من زشت رو
چاره آن باشد که خود را بنگرم
ورنه او خندد مرا من کي خرم
او جميلست و محب للجمال
کي جوان نو گزيند پير زال
خوب خوبي را کند جذب اين بدان
طيبات و طيبين بر وي بخوان
در جهان هر چيز چيزي جذب کرد
گرم گرمي را کشيد و سرد سرد
قسم باطل باطلان را مي کشند
باقيان از باقيان هم سرخوشند
ناريان مر ناريان را جاذب اند
نوريان مر نوريان را طالب اند
چشم چون بستي ترا جان کند نيست
چشم را از نور روزن صبر نيست
چشم چون بستي ترا تاسه گرفت
نور چشم از نور روزن کي شکفت
تاسه تو جذب نور چشم بود
تا بپيوندد به نور روز زود
چشم باز ار تاسه گيرد مر ترا
دانک چشم دل ببستي بر گشا
آن تقاضاي دو چشم دل شناس
کو همي جويد ضياي بي قياس
چون فراق آن دو نور بي ثبات
تاسه آوردت گشادي چشمهات
پس فراق آن دو نور پايدار
تا سه مي آرد مر آن را پاس دار
او چو مي خواند مرا من بنگرم
لايق جذبم و يا بد پيکرم
گر لطيفي زشت را در پي کند
تسخري باشد که او بر وي کند
کي ببينم روي خود را اي عجب
تا چه رنگم همچو روزم يا چو شب
نقش جان خويش من جستم بسي
هيچ مي ننمود نقشم از کسي
گفتم آخر آينه از بهر چيست
تا بداند هر کسي کو چيست و کيست
آينه آهن براي پوستهاست
آينه سيماي جان سنگي بهاست
آينه جان نيست الا روي يار
روي آن ياري که باشد زان ديار
گفتم اي دل آينه کلي بجو
رو به دريا کار بر نايد بجو
زين طلب بنده به کوي تو رسيد
درد مريم را به خرمابن کشيد
ديده تو چون دلم را ديده شد
شد دل ناديده غرق ديده شد
آينه کلي ترا ديدم ابد
ديدم اندر چشم تو من نقش خود
گفتم آخر خويش را من يافتم
در دو چشمش راه روشن يافتم
گفت وهمم کان خيال تست هان
ذات خود را از خيال خود بدان
نقش من از چشم تو آواز داد
که منم تو تو مني در اتحاد
کاندرين چشم منير بي زوال
از حقايق راه کي يابد خيال
در دو چشم غير من تو نقش خود
گر ببيني آن خيالي دان و رد
زانک سرمه نيستي در مي کشد
باده از تصوير شيطان مي چشد
چشمشان خانه خيالست و عدم
نيستها را هست بيند لاجرم
چشم من چون سرمه ديد از ذوالجلال
خانه هستيست نه خانه خيال
تا يکي مو باشد از تو پيش چشم
در خيالت گوهري باشد چو يشم
يشم را آنگه شناسي از گهر
کز خيال خود کني کلي عبر
يک حکايت بشنو اي گوهر شناس
تا بداني تو عيان را از قياس