باقي قصه هاروت و ماروت و نکال و عقوبت ايشان هم در دنيا بچاه بابل

چون گناه و فسق خلقان جهان
مي شدي بر هر دو روشن آن زمان
دست خاييدن گرفتندي ز خشم
ليک عيب خود نديدندي به چشم
خويش در آيينه ديد آن زشت مرد
رو بگردانيد از آن و خشم کرد
خويش بين چون از کسي جرمي بديد
آتشي در وي ز دوزخ شد پديد
حميت دين خواند او آن کبر را
ننگرد در خويش نفس گبر را
حميت دين را نشاني ديگرست
که از آن آتش جهاني اخضرست
گفت حقشان گر شما روشن گريد
در سيه کاران مغفل منگريد
شکر گوييد اي سپاه و چاکران
رسته ايد از شهوت و از چاک ران
گر از آن معني نهم من بر شما
مر شما را بيش نپذيرد سما
عصمتي که مر شما را در تنست
آن ز عکس عصمت و حفظ منست
آن ز من بينيد نه از خود هين و هين
تا نچربد بر شما ديو لعين
آنچنان که کاتب وحي رسول
ديد حکمت در خود و نور اصول
خويش را هم صوت مرغان خدا
مي شمرد آن بد صفيري چون صدا
لحن مرغان را اگر واصف شوي
بر مراد مرغ کي واقف شوي
گر بياموزي صفير بلبلي
تو چه داني کو چه دارد با گلي
ور بداني باشد آن هم از گمان
چون ز لب جنبان گمانهاي کران