تسليم کردن مرد خود را بآنچ التماس زن بود از طلب معيشت و آن اعتراض زن را اشارت حق دانستن «به نزد عقل هر داننده اي هست . . . کي با گردنده گرداننده اي هست »

مرد زان گفتن پيشمان شد چنان
کز عواني ساعت مردن عوان
گفت خصم جان جان چون آمدم
بر سر جان من لگدها چون زدم
چون قضا آيد فرو پوشد بصر
تا نداند عقل ما پا را ز سر
چون قضا بگذشت خود را مي خورد
پرده بدريده گريبان مي درد
مرد گفت اي زن پيشمان مي شوم
گر بدم کافر مسلمان مي شوم
من گنه کار توم رحمي بکن
بر مکن يکبارگيم از بيخ و بن
کافر پير ار پشيمان مي شود
چونک عذر آرد مسلمان مي شود
حضرت پر رحمتست و پر کرم
عاشق او هم وجود و هم عدم
کفر و ايمان عاشق آن کبريا
مس و نقره بنده آن کيميا