بقيه قصه مطرب و پيغام رسانيدن اميرالمؤمنين عمر رضي الله عنه باو آنچ هاتف آواز داد

باز گرد و حال مطرب گوش دار
زانک عاجز گشت مطرب ز انتظار
بانگ آمد مر عمر را کاي عمر
بنده ما را ز حاجت باز خر
بنده اي داريم خاص و محترم
سوي گورستان تو رنجه کن قدم
اي عمر بر جه ز بيت المال عام
هفتصد دينار در کف نه تمام
پيش او بر کاي تو ما را اختيار
اين قدر بستان کنون معذور دار
اين قدر از بهر ابريشم بها
خرج کن چون خرج شد اينجا بيا
پس عمر زان هيبت آواز جست
تا ميان را بهر اين خدمت ببست
سوي گورستان عمر بنهاد رو
در بغل هميان دوان در جست و جو
گرد گورستان دوانه شد بسي
غير آن پير او نديد آنجا کسي
گفت اين نبود دگر باره دويد
مانده گشت و غير آن پير او نديد
گفت حق فرمود ما را بنده ايست
صافي و شايسته و فرخنده ايست
پير چنگي کي بود خاص خدا
حبذا اي سر پنهان حبذا
بار ديگر گرد گورستان بگشت
همچو آن شير شکاري گرد دشت
چون يقين گشتش که غير پير نيست
گفت در ظلمت دل روشن بسيست
آمد او با صد ادب آنجا نشست
بر عمر عطسه فتاد و پير جست
مر عمر را ديد ماند اندر شگفت
عزم رفتن کرد و لرزيدن گرفت
گفت در باطن خدايا از تو داد
محتسب بر پيرکي چنگي فتاد
چون نظر اندر رخ آن پير کرد
ديد او را شرمسار و روي زرد
پس عمر گفتش مترس از من مرم
کت بشارتها ز حق آورده ام
چند يزدان مدحت خوي تو کرد
تا عمر را عاشق روي تو کرد
پيش من بنشين و مهجوري مساز
تا بگوشت گويم از اقبال راز
حق سلامت مي کند مي پرسدت
چوني از رنج و غمان بي حدت
نک قراضه چند ابريشم بها
خرج کن اين را و باز اينجا بيا
پير لرزان گشت چون اين را شنيد
دست مي خاييد و بر خود مي طپيد
بانگ مي زد کاي خداي بي نظير
بس که از شرم آب شد بيچاره پير
چون بسي بگريست و از حد رفت درد
چنگ را زد بر زمين و خرد کرد
گفت اي بوده حجابم از اله
اي مرا تو راه زن از شاه راه
اي بخورده خون من هفتاد سال
اي ز تو رويم سيه پيش کمال
اي خداي با عطاي با وفا
رحم کن بر عمر رفته در جفا
داد حق عمري که هر روزي از آن
کس نداند قيمت آن در جهان
خرج کردم عمر خود را دم بدم
در دميدم جمله را در زير و بم
آه کز ياد ره و پرده عراق
رفت از يادم دم تلخ فراق
واي کز تري زير افکند خرد
خشک شد کشت دل من دل بمرد
واي کز آواز اين بيست و چهار
کاروان بگذشت و بيگه شد نهار
اي خدا فرياد زين فريادخواه
داد خواهم نه ز کس زين دادخواه
داد خود از کس نيابم جز مگر
زانک او از من بمن نزديکتر
کين مني از وي رسد دم دم مرا
پس ورا بينم چو اين شد کم مرا
همچو آن کو با تو باشد زرشمر
سوي او داري نه سوي خود نظر