قصه سئوال کردن عايشه رضي الله عنها از مصطفي صلي الله عليه و سلم کي امروز باران باريد چون تو سوي گورستان رفتي جامه هاي تو چون تر نيست

مصطفي روزي به گورستان برفت
با جنازه مردي از ياران برفت
خاک را در گور او آگنده کرد
زير خاک آن دانه اش را زنده کرد
اين درختانند همچون خاکيان
دستها بر کرده اند از خاکدان
سوي خلقان صد اشارت مي کنند
وانک گوشستش عبارت مي کنند
با زبان سبز و با دست دراز
از ضمير خاک مي گويند راز
همچو بطان سر فرو برده بآب
گشته طاووسان و بوده چون غراب
در زمستانشان اگر محبوس کرد
آن غرابان را خدا طاووس کرد
در زمستانشان اگر چه داد مرگ
زنده شان کرد از بهار و داد برگ
منکران گويند خود هست اين قديم
اين چرا بنديم بر رب کريم
کوري ايشان درون دوستان
حق برويانيد باغ و بوستان
هر گلي کاندر درون بويا بود
آن گل از اسرار کل گويا بود
بوي ايشان رغم آنف منکران
گرد عالم مي رود پرده دران
منکران همچون جعل زان بوي گل
يا چو نازک مغز در بانگ دهل
خويشتن مشغول مي سازند و غرق
چشم مي دزدند ازين لمعان برق
چشم مي دزدند و آنجا چشم ني
چشم آن باشد که بيند مامني
چون ز گورستان پيمبر باز گشت
سوي صديقه شد و همراز گشت
چشم صديقه چو بر رويش فتاد
پيش آمد دست بر وي مي نهاد
بر عمامه و روي او و موي او
بر گريبان و بر و بازوي او
گفت پيغامبر چه مي جويي شتاب
گفت باران آمد امروز از سحاب
جامه هاات مي بجويم در طلب
تر نمي يابم ز باران اي عجب
گفت چه بر سر فکندي از ازار
گفت کردم آن رداي تو خمار
گفت بهر آن نمود اي پاک جيب
چشم پاکت را خدا باران غيب
نيست آن باران ازين ابر شما
هست ابري ديگر و ديگر سما