مژده بردن خرگوش سوي نخچيران کي شير در چاه فتاد

چونک خرگوش از رهايي شاد گشت
سوي نخچيران دوان شد تا به دشت
شير را چون ديد در چه کشته زار
چرخ مي زد شادمان تا مرغزار
دست مي زد چون رهيد از دست مرگ
سبز و رقصان در هوا چون شاخ و برگ
شاخ و برگ از حبس خاک آزاد شد
سر برآورد و حريف باد شد
برگها چون شاخ را بکشافتند
تا به بالاي درخت اشتافتند
با زبان شطاه شکر خدا
مي سرايد هر بر و برگي جدا
که بپرورد اصل ما را ذوالعطا
تا درخت استغلظ آمد و استوي
جانهاي بسته اندر آب و گل
چون رهند از آب و گلها شاددل
در هواي عشق حق رقصان شوند
همچو قرص بدر بي نقصان شوند
چشمان در رقص و جانها خود مپرس
وانک گرد جان از آنها خود مپرس
شير را خرگوش در زندان نشاند
ننگ شيري کو ز خرگوشي بماند
درچنان ننگي و آنگه اين عجب
فخر دين خواهد که گويندش لقب
اي تو شيري در تک اين چاه فرد
نقش چون خرگوش خونت ريخت و خورد
نفس خرگوشت به صحرا در چرا
تو بقعر اين چه چون و چرا
سوي نخچيران دويد آن شيرگير
کابشروا يا قوم اذ جاء البشير
مژده مژده اي گروه عيش ساز
کان سگ دوزخ به دوزخ رفت باز
مژده مژده کان عدو جانها
کند قهر خالقش دندانها
آنک از پنجه بسي سرها بکوفت
همچو خس جاروب مرگش هم بروفت