ترجيع بند چهارم

اي رند شرابخانه عشق
وي خورده مي مغانه عشق
رسواي زمانه گشت امروز
بر ياد مي شبانه عشق
از هستي خويش بي نشان شو
گر ميطلبي نشانه عشق
افسون خرد چه مي نيوشي
از ما بشنو فسانه عشق
ميدان که کناره نيست پيدا
در لجه بيکرانه عشق
آتش بجهان جان درانداز
اي دل بيکي زبانه عشق
گر سر طلبي بصدق درنه
سر بر در آستانه عشق
شد دلدل دل بسوي حضرت
تا زنده بتازيانه عشق
شهباز دل حسين بنشست
بر گوشه آستانه عشق
چون يافت نوا مقام عشاق
از قول ني و ترانه عشق
پر کن قدح و بيار ساقي
زان باده جانفزاي باقي
اي ساقي اهل عشق برخيز
در جام صفا مي وفا ريز
زان باده که گر بحال توبه
ساقي چو توئي چه جاي پرهيز
ز آميزش خلق اگر چه پاکي
چون شير و شکر بما درآميز
رخساره باهل زهد بنماي
صد فتنه بعشوه اي برانگيز
بر آتش ما بريز آبي
هر دم چه دمي در آتش تيز
با من نفسي بساز اي بخت
چون دور فلک تو نيز مستيز
اي دل چو ره وفا سپردي
از جور و جفاي دوست مگريز
فرهاد شناخت عشق شيرين
از درد خبر نداشت پرويز
اي کرده دل حسين غارت
با غمزه و طره دل آويز
بنشين که هزار فتنه برخاست
ني ني چه حکايتي است برخيز
پر کن قدح و بيار ساقي
زان باده جانفزاي باقي
اي از تو پر آفتاب خانه
بگشاي در شرابخانه
در ده قدحي ز باده عشق
تا وا رهم از کتابخانه
شد غرق عرق گل اي سمنبر
از شرم تو در گلابخانه
اي کرده نسيم سنبل تو
بر نکهت مشک ناب خانه
بنما رخ خويش تا نماند
بي پرتو ماهتاب خانه
جنت که مقام راحت آمد
بي دوست بود عذابخانه
خواهم که چو ساکن خرابات
يکدم شودم خراب خانه
از مهر شبي بتاب بر من
وانگاه ميان تابخانه
گر ديده بآستين نگيرم
از اشگ شود خراب خانه
پر کن قدح و بيار ساقي
زان باده جان فزاي باقي
ساقي قدحي بده بمخمور
زان مي که مزاج اوست کافور
از باده پايدار کز وي
شد طالب پاي دار منصور
آن مي که ز يک فروغ جامش
آفاق جهان شود پر از نور
آن مي که ز بوي جرعه او
افتاد کليم و پاره شد طور
ايساقي اهل درد در ده
زان مي که ز هستيم کند دور
رندي که بميکده ترا يافت
رغبت نکند بروضه و حور
راضي نشود بقصر قيصر
قانع نبود بتاج فغفور
با من همه عمر در وصالي
در هستي خود من از تو مهجور
عمري است که از شراب عشقت
مستي حسين نيست مستور
تا چند در انتظار باشيم
از بهر علاج جان مخمور
پر کن قدح و بيار ساقي
زان باده جانفزاي باقي
آمد مي عشق باز در جوش
اي رند بيا و باده مينوش
آن دردي درد کز شميمش
روح القدس است و عقل مدهوش
گر دست دهد ز دست ساقي
بستان مي عشق و خويش بفروش
چون ترک وجود خويش گوئي
بيني همه آرزو در آغوش
در ميکده با مهي که داني
مينوش شراب و پند منيوش
آفاق پر است از او وليکن
اشکال و صور شده است روپوش
پيش آي بمنزل خرابات
دل گشته خراب و عقل مدهوش
تو با قدح حدق مي حسن
مي نوش حسين و باش خاموش
ني ني چو خم شراب اکنون
وقت است اگر برآوري جوش
گوئي به نگار باده پيماي
کز بهر خداي چون شب دوش
پرکن قدح و بيار ساقي
زان باده جانفزاي باقي
ما توبه زهد را شکستيم
در ميکده مغان نشستيم
رسواي جهان ز دست عشقيم
باري بنگر که از چه رستيم
ما ترک وجود خويش کرديم
زيرا که صنم نمي پرستيم
با يار چو خلوتي گزيديم
در بر رخ غير او به بستيم
هر چند از او جفا کشيديم
جستيم رضايش و بجستيم
با دردي درد او بسازيم
چون محرم مجلس الستيم
مانند حسين خسته هرگز
ما سينه هيچکس نخستيم
ساقي ز شرابخانه عشق
در ده قدحي که نيم مستيم
اي آفت دين و غارت عقل
باز آي که توبه ها شکستيم
تا چند طريق زهد ورزيم
اکنون که ز ننگ و نام رستيم
پر کن قدح و بيار ساقي
زان باده جانفزاي باقي
مانند قلندران قلاش
با يک دو حريف رند و اوباش
خواهيم نشست در خرابات
صد طعنه ز اهل زهد گو باش
مائيم و شراب و عشقبازي
هر چند که سر دل شود فاش
بيگانه شدم ز خويش و ديدم
در نقش وجود خويش نقاش
خورشيد جهان فروز چون تافت
حاجت نبود بشمع و فراش
خورشيد اگر چه هست پيدا
ديدن نتوان بچشم خفاش
بردي بکرشمه اي دل و دين
ايساقي اهل عشق شاباش
تندي مکن اي نگار و مخروش
وانگه دل اهل درد مخراش
بفروش حسين نقد هستي
آنگاه بدان نگار جماش
ميگوي بصد نيازمندي
کز بهر حريف رند قلاش
پر کن قدح و بيار ساقي
زان باده جانفزاي باقي
از کعبه و دير برکناريم
جز ميکده منزلي نداريم
چون غمزه دوست نيم مستيم
چون طره يار بيقراريم
پوينده نه از پي بهشتيم
سوزنده نه از شرار ناريم
آزاد ز دوزخيم و جنت
چون بنده اختيار ياريم
مائيم و حيواة جاوداني
جان در قدمش اگر سپاريم
در ده قدحي ز باده دوش
اي ساقي جان که در خماريم
تو بنده خود شمار ما را
هر چند که ما نه در شماريم
اي مونس جان نوازشي کن
ما را که غريب اين دياريم
از بخشش بي کرانه تو
مانند حسين اميدواريم
چون از پي جرعه اي از اين مي
عمري است که ما در انتظاريم
پر کن قدح و بيار ساقي
زان باده جانفزاي باقي
اي عشق که آفت زماني
سرمايه فتنه جهاني
وز تو نتوان نمود پرهيز
مانند قضاي آسماني
افزون ز تخيلات و وهمي
بيرون ز تصورات جاني
گه آفت عقل بوالفضولي
گه غارت جان ناتواني
عالم ز تو ظاهر است ليکن
در عين ظهور خود نهاني
آفاق پر از نشانه تست
با اين همه پرتو از نشاني
اي در يتيم از چه بحري
وي لعل مذاب از چه کاني
کنج دل عاشق از تو گشته
گنجينه عالم معاني
مشتاق جمال تست عاشق
تا کي ز حديث لن تراني
در مجلس دوستان محرم
هر لحظه برسم دوست کاني
پر کن قدح و بيار ساقي
زان باده جانفزاي باقي
ما محرم عالم بقائيم
جوينده دولت لقائيم
او گنج و جهان طلسم اعظم
مفتاح چنين طلسم مائيم
از کبر و ريا نفور گشتيم
چون واقف سر کبريائيم
مائيم خزانه معاني
در صورت اگر چه بي نوائيم
از شاهي دهر عار داريم
هر چند که از صف گدائيم
چون لاله اگر چه داغ دل هست
چون غنچه دهن نميگشائيم
هر چند جفا نمايد آن يار
ما غير وفا نمي نمائيم
بينيم جفا و مهر ورزيم
آخر نه مريد بوالوفائيم
گوينده نکته بلي ئيم
جوينده دولت بلائيم
مانند حسين تا بکلي
از هستي خويشتن برآئيم