شماره ٢٦٨: خرم از درد توام زانرو که درمانم توئي

خرم از درد توام زانرو که درمانم توئي
رفتي از چشمم ولي پيوسته در جانم توئي
آشکارا درد دل پيش تو گفتن روي نيست
زانکه من پروانه ام شمع شبستانم توئي
بي گل رويت اگر چون ابر گريم عيب نيست
من چو يعقوب حزينم ماه کنعانم توئي
با لب ميگون و چشم پرخمار خويشتن
آنکه هردم ميکند سرمست و حيرانم توئي
جان من هنگام خاموشي چو جاني در دلم
وقت ناله چون نفس همراه افغانم توئي
در پس هر پرده آنکو فتنه ها انگيختي
گرچه پنهان ميکني پيدا و پنهانم توئي
خواه چون چنگم نواز و خواه چون عودم بسوز
من غلام بنده فرمان شاه و سلطانم توئي
تا حيات تازه از عشق تو يابم چون حسين
جان فدايت ميکنم اي آنکه جانانم توئي