شماره ٢٦٧: خجسته عيد من آندم که چهره بگشائي

خجسته عيد من آندم که چهره بگشائي
هلال عيد ز ابروي خويش بنمائي
رسيد عيد و بهار آمد و جهان خوش شد
ولي چه سود از اينها مرا تو ميبائي
اگر حديث تو نبود چه حاصل از گوشم
وگر تو رخ بنمائي چه سود بينائي
بسوي روضه رضوان نظر نيندازم
اگر تو روضه بديدار خود نيارائي
در آرزوي تو از جان نماند جز نفسي
چه شد که يکنفس اي جان من نمي آئي
دمي بيا که بروي تو جان برافشانم
که نيست بيتو مرا طاقت شکيبائي
لطافت همه خوبان ز حسن تو اثري است
زهي لطافت خوبي و حسن و زيبائي
براي ديدن حسن تو ديده ميبايد
وگرنه در همه اشيا بحسن پيدائي
حسين طلعت ليلي بچشم مجنون بين
که دوست را نسزد ديده تماشائي