شماره ٢٦١: تا ز حسن خويش عکسي در جهان انداختي

تا ز حسن خويش عکسي در جهان انداختي
عاشقان را آتش اندر خانمان انداختي
ريخته در کام هستي جرعه اي از جام عشق
شور و غوغا در زمين و آسمان انداختي
تا شناسد مر ترا در هر لباسي چشم جان
خلعت درد طلب بر دوش جان انداختي
هر که از عشق جمالت فرش هستي دربراست
نطع اقبالش بملک جاودان انداختي
در هوايت عالمي چون ذره بر هم ميزند
تا ز مهر آوازه در کون و مکان انداختي
بحر وحدت را تموج داده از بهر ظهور
در تلاطم زان رشاش بي کران انداختي
تا جمال وحدت از اغيار باشد مختفي
صورت امواج کثرت در ميان انداختي
در معني و کف صورت از اين درياي ژرف
رقت جوشيدن هويدا و نهان انداختي
اصل وحدت از تموج کي شود زايل وليک
هر زمان کوتاه بين را در گمان انداختي
کرده ترک عشق را سرلشگر خيل وجود
رسم عادت در اقاليم روان انداختي
سوختي در يکنفس خاشاک هستي حسين
ز آتش غيرت که در وي ناگهان انداختي