شماره ٢٥٨: حيف آيدم که چون تو نگار پريوشي

حيف آيدم که چون تو نگار پريوشي
گردد نديم و همنفس ديو ناخوشي
تا عالمي نسوزد از اين آه آتشين
از خون ديده ميزنم آبي بآتشي
عشاق را بقامت تو دل همي کشد
چون قد تو نديد کسي سرو دلکشي
سلطانيم نگر که همه شب بکوي تو
بالين ز خشت دارم و از خاک مفرشي
تا ديده دل بروي تو آنخال عنبرين
دارم بسان زلف تو حال مشوشي
من نيز بودم آدمي و عقل داشتم
ديوانه گشتم از غم چون تو پريوشي
در روز حشر مست برآيد حسين اگر
نوشد ز لعل تو مي صافي بيغشي