شماره ٢٥٥: مرا تا کي ز هجرانت بسوزد جان به تنهائي

مرا تا کي ز هجرانت بسوزد جان به تنهائي
چه شد اي جان شيرينم که يکساعت نميآئي
جهان شد تيره دور از تو بيا اي مونس جانم
که چون خورشيد عالم را بيک پرتو بيارائي
برويت جان برافشاندن ز من شايد که مشتاقم
بغمزه بيدلان کشتن ترا زيبد که زيبائي
چه بيم از آتش سوزان خيالت با من ار سازد
چه سود از روضه رضوان اگر ديدار بنمائي
نقاب شب بروي خود کشد خورشيد از خجلت
تو ايماه ملک سيما چو از رخ پرده بگشائي
شدم خاک و هنوز از جان هواي دوست ميورزم
ندارم حاصل از گيتي بغير از باد پيمائي
باميد وصال او تسلي ميدهم دل را
ولي تا وصل درمانم تو اي عمرم نمي پائي
چو آمد باده صافي چه جاي زهد اي صوفي
چو باشد يار من ساقي کجا باشد شکيبائي
جنون عشق پوشيدن حسين اکنون نمي يارد
چو طاقت طاق شد دل را برآرد سر بشيدائي