شماره ٢٥٤: روزم چو شب تيره شد از درد جدائي

روزم چو شب تيره شد از درد جدائي
اي روشني ديده غمديده کجائي
حال من مجروح جگرخسته چه داني
جانا چو نداري خبر از درد جدائي
گر بهر عيادت قدمي رنجه نکردي
باري چو بميرم بسر تربتم آئي
از خسته دلان وه که چه فرياد برآيد
ناگه تو اگر از در عشاق درآئي
آنرا که چو من صيد غم عشق تو گردد
ني پاي گريز است و نه اميد رهائي
بي درد دلارام نميگيردم آرام
اي درد دلارام توام عين دوائي
ما همچو حسين از غم تو چاره نداريم
تو چاره جان و دل بيچاره مائي