شماره ٢٤٦: اگر شبي ز جمالت نقاب بگشائي

اگر شبي ز جمالت نقاب بگشائي
بچهره خلوت عشاق را بيارائي
ز عيد رسمي مردم چه حاصل است مرا
خجسته عيد من آندم که روي بگشائي
اگر کشش نکند جذبه عنايت تو
چه سود کوشش آشفتگان شيدائي
برفت تا تو برفتي فروغ صحبت ما
بيا بيا که تو خورشيد مجلس آرائي
چه طرفه اي تو که يکدم شکيب نيست مرا
که را ز جان گرامي بود شکيبائي
ز چشم مردم صورت پرست پنهاني
وليک در نظر اهل دل هويدائي
دلا براي تماشا بهر طرف منگر
نگر بخويش که تو جان هر تماشائي
تو قطره اي که جدا گشته اي ز جوشش بحر
درآ ببحر که گه موج و گاه دريائي
چو نور چشم حسيني چگونه نشناسد
بهر لباس که اي نازنين برون آئي