شماره ٢٤٢: جانم بسوخت از غم و بي غم نميکني

جانم بسوخت از غم و بي غم نميکني
داني جراحت دل و مرهم نميکني
گفتم کني عيادت ما از سر کرم
مرديم و پاي رنجه بماتم نميکني
ما از تو قانعيم بيک غمزه سالها
يارب چه موجبست که آن هم نميکني
جان مرا ز آتش حسرت بسوختي
جانا حذر ز آه دمادم نميکني
چون حسن خويش دمبدم افزون کني جفا
وز ناز و عشوه يک سر مو کم نميکني
جان مرا که محرم اسرار کبرياست
اندر حريم وصل تو محرم نميکني
تا گفتمت که اي گل خندان به بينمت
چشم مرا ز گريه تو بي نم نميکني
عالم ز عشق تو همه در شورشند و تو
هيچ التفات جانب عالم نميکني
رفت آنکه از جفاي تو فرياد کردمي
يا ذکر جور و ياد ز بيداد کردمي