شماره ٢٤٠: دوش مرا رخ نمود دلبر روحانئي

دوش مرا رخ نمود دلبر روحانئي
داد بدست دلم سبحه سبحانئي
من چو بفرمان او سبحه گرفتم بدست
برد ز من دين و دل از ره پنهانئي
گشت دلم مست او جان شده پابست او
خورده هم از دست او باده جانانئي
سوي من شه نشان کرد جنيبت روان
کرد در اقليم جان غارت سلطانئي
آن شه پر مکر و فن داشت خرابي من
تا بنهد از کرم گنج بويرانئي
آه که از عشق دوست کين همه فتنه ازوست
عابد ديرينه شد عاشق رهبانئي
کرد ز خود فانيم داد پريشانيم
برد مسلمانيم آه مسلمانئي
سطوت عشق جليل ساخته بي قال و قيل
خون دلم را سبيل بر خطر جانئي
آه که از بيخودي من چه شغب ها کنم
گر نکند شاه من رسم نگهبانئي
دوست چو آمد عيان رفت حسين از ميان
عاريه دارد بدوش خلعت انسانئي