شماره ٢٣٩: بيا ايکه جانرا مداوا توئي

بيا ايکه جانرا مداوا توئي
که ما دردمند و مسيحا توئي
جهان چون تن است و تو جان جهان
که چون جان نهان و هويدا توئي
چو ظاهر بباطن بياميختي
گهي ما تو باشيم و گه ما توئي
غلط ميکنم ما و تو خود کجاست
در آنجا که اي جان تنها توئي
بزن آتش اي عشق در ما و من
که ما جمله لائيم والا توئي
بهر گوشه اي از تو صد فتنه است
که سرمايه شور و غوغا توئي
تو معشوقي اي عشق و هم عاشقي
که ليلي و مجنون شيدا توئي
ز عالم چو آيينه اي ساختي
تماشاگر و هم تماشا توئي
فزايش نخواهم من از ديگري
که روح مرا راحت افزا توئي
ز هر ذره جلوه دهي حسن خويش
که در ديده پيوسته بينا توئي
گر آشفته آيد حديث حسين
تو معذور دارش که گويا توئي