شماره ٢٣٤: بشارت باد اي عاشق که يار آمد بمهماني

بشارت باد اي عاشق که يار آمد بمهماني
سبک جان را نثارش کن مکن ديگر گرانجاني
چرا آشفته عقلي گر از عشقش خبر داري
چرا وابسته جاني اگر جوياي جاناني
اگر خواهي که عشق او گريبان گير جان گردد
برافشان دامن همت ز گرد عالم فاني
الا اي طاير قدسي در اين گلشن چه ميپوئي
مگر يادت نمي آيد ز گلشنهاي روحاني
چو بومان گرد هر ويران چرا سرگشته ميکردي
بسوي شاه خود بازآ که تو شهباز سلطاني
برآور يکنفس از جان بسوزان اين دو عالم را
که تا جانان پديد آيد از اين جلباب ظلماني
به تيغ عشق قربان شو شهيد عشق جانان شو
که تا عمر ابد يابي بحکم نص فرقاني
دلا در بوته عشقش دمي بگداز و صافي شو
که نقد قلب نستانند صرافان رباني
حسين ار بنده فرمان شوي سلطان عشقش را
سلاطين جهان الحق کنندت بنده فرماني