شماره ٢٣٠: ايکه در اقليم دلها حاکم و سلطان توئي

ايکه در اقليم دلها حاکم و سلطان توئي
جمله عالم يک تن تنها و در وي جان توئي
از که جويم انس دل چون مونس جان ياد تست
با که گويم درد خود هم غايت درمان توئي
گر لب از گفتار بندم هم توئي انديشه ام
ور بنالم از فراقت همدم افغان توئي
پرده ها انگيختي بر خلق بهر احتجاب
در پس هر پرده ديدم شاهد پنهان توئي
قدرتت چوگان و عالم گوي و ميدان لامکان
فارس چابک سوار شاهد ميدان توئي
آن و اين گفتن مرا عمري حجاب راه بود
چون گشادي چشم من ديدم که اين و آن توئي
گر چه ويران شد دل عاشق ز دردت باک نيست
گنج پنهان چون در آن کنج دل پنهان توئي
عاشق و معشوق را اي عشق با تو کار نيست
ناله يعقوب و حسن يوسف کنعان توئي
جان رنجور حسين از تو شفا دارد اميد
اي خدائي که مفرح بخش رنجوران توئي