شماره ٢٢٨: اي دل چه پاي بسته بند علايقي

اي دل چه پاي بسته بند علايقي
بگذر ز خلق اگر تو طلبکار خالقي
در نه قدم بباديه شوق چون جمال
گر بر جمال کعبه مقصود عاشقي
اندر فضاي گلشن جانست مسکنت
در تنگناي گلخن صورت چه لايقي
کي پاي بر بساط حريم حرم نهي
تا تو نشسته بر سر دست و تمارقي
آثار تو چو مشعله روز روشن است
هر چند تيره حال چو شبهاي عاشقي
شاهان نهاده رخ بسم اسب از شرف
تو از خري فتاده بصف در بيادقي
با هيچکس مواصلت اندر جهان مجوي
کز هر چه هست در همه عالم مفارقي
قطع علايق است کليد در بهشت
طوبي لک ار نه بسته بند علايقي
گوئي که مهر حضرت او رهبر من است
کو مهر اگر چو صبح در اين قول صادقي
تا کي کني طباح نجاح اندر اين قفس
پر باز کن که بلبل باغ حدايقي
بگشاي پرو بال و گذر کن ز هفت و نه
کز سه و چار و پنج و شش اندر مضايقي
وز دمنه شکوک مشام هوا تو بند
گر طالب شميم رياض حقايقي
کي پي سپر کني درجات رفيع را
تا پاي بند حل نجات دقايقي
گر تو عبادت از پي جنت همي کني
عابد نه اي بفتوي عشاق فاسقي
گويند قدسيان بر تو طرقوا مدام
محبوس اين محل و درود طوارقي
بيرون سپيد و دل سيهي همچو آينه
يکرنگ و صاف گرد و رها کن منافقي
حوري روح چهره خود کي نمايدت
با ديو نفس تا تو برغبت موافقي
حسن عذار روح چو هرگز نديده اي
زان بسته حکايت عذرا و وامقي
گر پيرو فرشته جان نيستي حسين
با ديو نفس خود نه همانا موافقي