شماره ٢١٩: اي همچو جان سوي بدن ناگه بر ما آمده

اي همچو جان سوي بدن ناگه بر ما آمده
جانها فداي جان تو اي جان تنها آمده
اندر ديار جان من تا تو چه غارتها کني
چون برده بودي عقل و دل وز بهر يغما آمده
ترکان کافرکيش تو پيوسته با تير و کمان
کرده کمين دين و دل وز بهر يغما آمده
يعقوب جان در کنج تن دريافت بوي پيرهن
از خاک پايت چشم او زان روي بينا آمده
خياط قدرت جامه اي کز بهر يوسف دوخته
بر قامت رعناي او بس چست و زيبا آمده
حال حسين خسته دل دانسته اي تو از کرم
بهر مداواي دلش همچون مسيحا آمده