شماره ٢١٧: دوش خوردم از شراب عشق او پيمانه

دوش خوردم از شراب عشق او پيمانه
گشت عقلم بيقرار و بيدل و ديوانه
آشنائي کرد با من عشق عالم سوز او
گشتم از دين و دل و جان و خرد بيگانه
روح قدسي مست گردد عقل ديوانه شود
گر کند ساقي مجلس غمزه مستانه
طعنه کم زن بر من ديوانه اي فرزانه دل
زانکه من بودم در اول همچو تو فرزانه
رازهاي عشق موسي را از اين شيدا شنو
قصه ليلي و مجنون نيست جز افسانه
کعبه دل را تو پرداز از خيال غير دوست
ورنه خوانند اهل دل آن خانه را بتخانه
محو شو در يار همچون آينه يکروي باش
گرد خود کم گرد و دوروئي مکن چون شانه
در ميان پاکبازان راه کي يابي حسين
تا نبازي جان خود را در ره جانانه